what's your problem?

3.1K 572 62
                                    

تو دیگه کی هستی؟"
جیمین بدون توجه اضافه ای رو به امگای پرتقالی بیان کردن و چوب های غذاخوری اش رو درون رامیون سرد شده فرو کرد.

من؟"
امگای پرتقالی بیخیال روی صندلی کنار بتای جوان نشست ادامه داد:
یه آدم بیکار یا یه رهگذر؟"
و لبخند لثه ای بی حالتی رو نشون داد

بیشتر شبیه آدم‌های بیکاری"
جیمین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و بی میل چوب های غذاخوری اش رو کنار گذاشت.

چشم های یونگی از جواب بتای روبه روش برق زدن
بالاخره یه نفر با تفکری مثل اون پیدا شده بود؟
پس بدون توجه از بی علاقه گی جیمین شروع به حرف زدن کرد:
اسمت رو بهم بگو"

در مقابل جیمین از حرف های امگای سرخوش ابرویی بالا انداخت
اصلا توجه کرده بود که چه چیزی بهش گفته؟
پس گوشه لبی بالا داد گفت:
بیکار شماره دو؟"

یونگی دست هاش رو بالا گرفت و گفت:
مچم رو گرفتی من مین یونگی هستم حالا اسمت رو بهم بگو "

جیمین با ارامش تمام از روی صندلی سرد بلند شد و قبل از بیرون رفتن از مغازه خلوت گفت:
نمیخوام چرا باید بهت اعتماد کنم آدم غریبه؟"

گوشت تلخ...
یونگی توی دل خطاب به بتای جوان گفت و دستی زیر چونه اش گذاشت.
به هر حال اون قرار بود که دوباره ببینتش.
حس ششمش هیچوقت دروغ نمیگفت‌.

درسته اون یه نارنگی خوشمزه پیدا کرده بود.

.....

یکم صبر کن؟"
جونگ کوک مضطرب بیان کرد و با نگاه انداختن به آسمون روشن ادامه داد:
فکر کنم باید تا شب صبر کنیم جایی که قراره ببرمت فقط شب ها بازه"
اون‌نباید برنامه مخصوصش رو لو میداد.

آی کیوی عزیزم به ساعت توجه کردی؟هنوز بعد ازظهر "
و با بازیگوشی لپ‌های نرم آلفای بارونی رو کشید

تهیونگا درد میگیره"
جونگ کوک دردمند زمزمه کرد .

در جواب امگای نعنایی چشمی توی حدقه چرخوند و زیر لب زمزمه کرد:
کوچولوی کیوت"

ناگهان دستش اسیر آلفای بارونی شد و در حالی که چشم‌هاش بطور نامحسوس تغییر رنگ داده بود گفت:
هیچوقت سعی نکن مسخره ام کنی"

شاید اون‌کمی انتظار این رو داست که تهیونگ ازش بترسه یا حتی مثل امگاهای معمولی شروع به گریه کنه؟
ولی باید میدونست که این تفکرات در مورد اون امگا کاملا اشتباهه.

هی چی..."
تهیونگ دستش رو رها کرد و بدون گرفتن هیچ تاثیر پذیری از جونگ کوک سرش رو تکون داد.
این غرور مسخره آلفاها...
دیگه حتی انرژی دعوا کردن هم نداشت و فقط با بیهودگی سرش رو تکون میداد.

جونگ‌کوک دست پسرک رو کشید و ذوق زده بدون نظر خواهی از پسر راهش رو ادامه داد گفت:
میتونم یه جای دیگه بریم دوست داری برات عروسک بخرم؟ یا گرسنه ات نیست؟"

جئون جونگ‌کوک بهتره همین الان دستم رو رها کنی"
امگای نعنایی با عصبانیت کنترل شده ای گفت و دست اسیر شده اش رو آزاد کرد.

فکر کردی با چه کسی بیرون اومدی ؟دوست دخترت؟"
با زبونش ضربه ای به لپش زد ادامه داد:
من یه بچه نیستم درسته این چند وقت خود کوفتیم نبودم ولی چطور جرات میکنی انقدر کنترلم کنی؟یادت که نرفته من همونی هستم که به زور باهاش زندگی میکنی!"
انگار اون تمام حرف های درون دلش رو رها کرده بود
نفس عمیقی رو بیرون فرستاد و چنگی درون موهاش کشید.
هنوز اون آلفایی که پدرش با مستبدی ازش ساخته بود درونش وجود داشت.

من ... من فقط خواستم ازت مراقبت کنم...باورش انقدر سخته؟"
آلفای بارونی با بیچارگی زمزمه کرد و سعی کرد تا حلقه اشکی که درون چشم هاش شکل گرفته بود رو پس بزنه.
توی کل این مدت سعی کرده بود تا رفتار خوبی با تهیونگ داشته باشه.
تمام وسایلی که نیاز داشت رو تهیه کنه دوستش داشته باشه وحتی شبیه یه زوج رفتار کنن.
ولی اون همچین تفکری رو داشت؟

توی کل این مدت ما باهم خوب بودیم ، لازم نیست پنهانش کنی میدونم تو هم خوشحال بودی حتی از این مطمئنم که بهم بی حس نیستی پس چرا فقط بهم نمیگی مشکلت چیه؟"
جونگ کوک صداش رو بالا برد و بدون توجه به امگای لرزون ادامه داد:
من سعی میکنم تو رو بفهمم ولی تهیونگا سوال همیشگی من اینه ، چرا فقط من تلاش میکنم؟"
با ناباوری دستی به چشم های قرمز شده اش کشید و دوباره گفت:
شاید مسخره بنظر برسه ولی تو باهمه خوبی وقتی با بقیه روبه رو میشی تبدیل به اون امگای بامزه و مهربون میشی اما این منم که همیشه باهاش بد رفتار میکنی ، مشکلت منم؟"

قطره اشکی از چشم های تهیونگ رها شد.
واقعا کل این مدت آلفای بارونی همچین نظری رو در موردش داشت؟
رفتار؟
توی تمام این مدت تهیونگ با اون آلفا رفتار خاص تری داشت و اون احمق متوجه این نشده بود؟
تنها کسی که تهیونگ‌ میتونست خود واقعی اش رو بدون هیچ استرس و قضاوتی بهش نشون بده جونگ‌کوک بود.

اون دوست داشت فریاد بزنه و بگه من مشکل دارم ولی جونگ‌کوکا مشکل من تو نیستی بلکه خودمم...

درسته...
حالا تهیونگ‌ کاملا میتونست به یه تفکر واحدی برسه.
اون توی زندگی هر کسی که وجود داشت باعث بدبختیش میشد .
حتی زندگی پدر و مادرش رو هم با بدنیا اومدن نابهنگام اش بهم ریخته بو.
شاید فقط نباید وجود میداشت؟

پس بدون توجه اضافه ای به آلفای ناراحت جهت دیگه ای رو در پیش گرفت و شروع به تند تند راه رفتن کرد.

هوا سرد بود خیلی سرد تر از اون چیزی که تهیونگ بتونه از پسش بربیاد.
دست هاش رو دو طرف بازوی یخ شده اش گذاشت و از اشک های نیومده اش جلوگیری کرد.

انگار اون دونفر از وجود موجود سوم میون خودشون باخبر نبودن چون در همون لحظه درد وحشتناکی تمام بدن امگای نعنایی رو در برگرفت.
یه چیزی داشت اتفاق می افتاد...

لعنتی...
پایین تنه اش خیس شده بود...
چه اتفاقی برای انگل کوچولوش افتاده بود؟

ایندفعه دستش رو روی شکم برجسته کوچکش گذاشت و قبل از بسته شدن پلک هاش تونست صدای ترسیده جونگ‌کوک رو بشنوه.

کو..کا..."
و این آخرین جمله اش بود.

.....

این یکم غمگین بود ولی بنظرم هر دو نفرشون حق داشتن....

امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه❤❤❤❤

I'm an alpha(kookv)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz