peace temporary...

3.1K 573 97
                                    

میشه انقدر آبغوره...نگیری؟"

کم کم تمام صدا ها براش واضح شده بودند
این حس شبیه به این بود که یه روز کامل خوابیده.
و از همه فاجعه تر صدای گریه های آلفای بارونی بود!

با بیاد آوردن چیزی ناگهان بدن دردمندش رو تکون داد و به سختی از روی تختی که احتمالا به بیمارستان تعلق داشت بلند شد.

چه اتفاقی برای انگل کوچولوم افتاده؟"
نگران زمزمه کرد و دست هاش رو روی شکم برجسته ی کوچیکش گذاشت.

کوکی کوچولو رو میگی؟اون خوبه خودت چطوری؟"
جونگ کوک با لب های افتاده گفت و نزدیک بود تا دوباره بغضش منفجر بشه.

برخلاف تهیونگ معمولی اون شخصیت الفای مستبدش خودش رو نشون داد و توی دل گفت:
مطمئنی اون یه آلفاست؟

ولی تهیونگ معمولی فقط آهی از سر آسودگی کشید و دستش رو بیشتر به شکمش نزدیک کرد.
میدونست که انگل کوچولوش مثل خودش و شاید کمی شبیه به پاپای دیگه اش قوی هست.

نگاه عجیبی به جونگ کوک انداخت .
یه حسی درونش شبیه به شرم یا حتی خجالت دیده میشد به هر حال حرف هایی که آلفای بارونی بهش زده بود کاملا درست بودن و حالا.‌..
تهیونگ‌فقط میخواست بره...
توی زندگیش از یه چیزی مطمئن بود اینکه از حس سربار بودن متنفره شاید به همین دلیل هم بود که توی نوجوونی اش از خونه فرار کرده بود.

اما الان یه موضوع مهم تر خودش رو به وضوح نشون میداد.
وجود انگل کوچولوش...
این رو نمی تونست انکار کنه که امگای نعنایی عاشق انگل کوچولوی خودش بود و در مقابل جنین نارس اش احساس مسئولیت میکرد
پس الان یه چیز مهم تر از غرور وجود داشت.

جونگ کوک کاملا میتونست از پس انگل کوچولوش بر بیاد به هر حال شاید قبل از تموم شدن همه چیز باید یه اسم براش میذاشت.

اگه امگای نعنایی بخواد از موضوع دور نشه حالا به یه نتیجه قابل وضوح رسیده بود!
پس تا اون موقع فقط با جونگ کوک همکاری میکرد.

به قیافه سرخ شده آلفای بارونی نگاهی انداخت و قلب کوچکش مچاله شد.
اون راست میگفت تهیونگ واقعا جونگ کوک رو دوست داشت شاید یه چیزی بیشتر از دوست داشتن آلفای بارونی بهش یه خانواده داده بود.
این دروغ بود اگه بگه باهاش خوشحال نیست حالا وجود جیمینی ، جینی و هیونی هم اون رو سرشار از شادی که هیچوقت تجربه اش نکرده بود میکرد.

اما تفکر قبلیش هنوز هم این بود:
اون به اینجا تعلق نداره...

زندگی که تهیونگ بهش عادت کرده بود یه زندگی سخت بود چیزی که براش بزرگ شده بود.
یه آلفای مستبد و بدون احساس!

بالاخره تهیونگ لب هاش رو از هم باز کرد و گفت:
معذرت میخوام"
هنوز هم از سر استرس و آرامش خاطری که نیازمندش بود دست سردش رو روی شکمش گذاشته بود.

I'm an alpha(kookv)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz