Love means ...

86 30 0
                                    

هنوز هم که هنوز بود یونگی به آن زره های طلایی در تن هوسوک حس خوبی نداشت اما تا وقتی که با هوسوک بود آن چیز اهمیتی نداشت.

و الان او به کمدش خیره بود تا بتواند لباس مناسبی برای قرار دومشان پیدا کند؛ قراری که با قرار قبل فرق داشت.

او الان میدانست که دلش را به آن پسر زره پوش باخته بود.

انتخاب لباس بر عکس آنچیزی که فکر می‌کرد طول کشید و او  با آن شلوار جین سیاه و سویشرت اورسایز سفید در حال دویدن بود تا دیر نرسد.

با رسیدن به درخت آشنا توقف کرد و سعی کرد با نفس نفس زدن هیجان زیادی که در رگ هایش بود را کمتر کند.

با صدای خش خشی از اطراف کمرش راست شد و نگاه دقیقی به اصراف انداخت.

همچنان در تلاش بود منشأ صدا را پیدا کند که بین دو دست نیرومند قفل شد و پشتش به جسم گرمی برخورد کرد.

با حس نفس‌های گرم کنار گوشش مطمعن شد که کسی جز عشق وحشی‌اش این کار را نکرده بود.

- یاا هوسوک داری چه غلطی می‌کنی؟

هوسوک دماغش را به پشت گردن یونگی مالید و جواب یونگی‌ را داد.

- فقط همین طوری بمون یونگی.

یونگی تحت تاثیر نفس های گرم هوسوک که به گوشش میخورد و صدای بمش آرام به سینه پهن هوسوک تکیه کرد و سعی کرد آرامشی را که از او می‌گرفت به تمام سلول هایش تزریق کند.

یونگی تحت تاثیر نفس های گرم هوسوک که به گوشش میخورد و صدای بمش آرام به سینه پهن هوسوک تکیه کرد و سعی کرد آرامشی را که از او می‌گرفت به تمام سلول هایش تزریق کند.

هوسوک با دیدن سست شدن یونگی قدمی به عقب برداشت و کمرش را به درخت پشت سرش چسباند تا راحت تر باشد.

هر دو نمی‌دانستند چرا طرف مقابل آن رفتار را داشت، یونگی دلیل این کار هوسوک را و هوسوک دلیل شل شدن یونگی را اما هر دو بیخیال فکر کردن به آن شده بودند.

- یونگی.

یونگی با شنیدن اسمش از زبان هوسوک از آن خلصه شیرین بیرون اومد و هوشیار شد.

او به سمت هوسوک چرخید و دو دستش را دو طرف سر هوسوک قرار داد و به چشم هایش خیره شد.

-‌ جانم؟

مردمک چشم های هوسوک می‌لرزید و آن نشان از بی‌قراری درونش بود اما او قرار نبود عقب بکشد نه الان نه بعداً!

- دوستت دارم یونگی.

یونگی با شنیدن آن جمله شوک به خورشید رو به رویش خیره شد و لب هایش از تعجب از هم فاصله گرفتند.

نگاه هوسوک به سمت لب های یونگی رفت و جواب دادن را از یونگی دریغ کرد.

او با قرار دادن لب هایش بر روی لب های یونگی بی حرکت به چشم های یونگی خیره شد.

یونگی با دیدن آن نگاه او نیز تردید را نکار گذاشت و احساساتش را به لب آورد.

- منم دوستت دارم خورشید من!

***

سلام سلام

خوبید؟

امیدوارم خوشتون بیاد

خوشحال میشم نظرتون رو درباره روند داستان بدونم^^

بوس بهتون

My natureWhere stories live. Discover now