Part 24

316 68 18
                                    

جین روی دسته صندلی هوسوک نشسته بود و مشغول صحبت با او و نامجون بود.
_اوایل پارسالم با بیشتر شدن شایعات همجنسگرایی تو کیپاپ به هممون گفتن بیشتر رعایت کنیم.شاید اصلا مسئله نگران کننده ای نباشه.

_آره اما دفعه قبل واضح به هممون گفتن.اینبار یواشکی دنبال یونگی هیونگ و جیمینن.
_خب یعنی میگی کمپانی چیزی از رابطشون فهمیدن؟
هوسوک از نامجون پرسید و لیدر شونه بالا انداخت.
_فکر نکنم.احتمالا فقط شک کردن وگرنه انقدر آروم نمیموندن.
_خب باید چیکار کنیم؟اونا پارسالم خیلی به خاطر شایعات رعایت کردن.
جین اعتراض کرد و با ناراحتی لبهاشو روی هم فشرد.وقتی خودش و تهیونگ جای اونا تصور میکرد،نفسش بند میومد.

_نمیدونم هیونگ.همه چیز بستگی به کمپانی داره.
_اگه...اگه کمپانی بخواد با دروغ شایعاتو بپوشونه چی؟
هوسوک با تامل گفت و جین و نامجون با شنیدن چیزی که تو ذهن خودشون هم بود بود با وحشت بهش خیره شدند.
_یونگی و جیمین قبول نمیکنن.
نامجون با اخم گفت و انگشتاش رو باز و بسته کرد.
_شایعات همیشه بوده.اما این دفعه به نظر خطرناک میاد.
هوسوک با بی قراری گفت و همون موقع یونگی داخل اتاق اومد.
_اگه فقط به نظر نیاد و واقعا خطرناک باشه من باید چیکار کنم؟

یونگی خیلی کم انقدر درمونده میشد و جین جلو رفت تا بزرگترین دونسنگشو در آغوش بگیره.
_لازم نیست نگران باشی.سعی میکنیم درستش کنیم.
جین گفت ولی یونگی با شدت سرشو تکون داد.
_ما هیچکدوم مطمئن نیستیم.کمپانی بهمون مشکوک شده و دستمون به هیچ جا بند نیست.
_آره؛اما اونا همیشه رو کارامون نظارت میکردن.
_هوسوک خودتم میدونی هیچوقت به این شدت نبوده.حتی اگه نظارت و شکی هم بوده برای همه کاپلا بوده...
یونگی با ترس حرف میزد اما با اومدن صدای جیمین مجبور شدن حرفاشونو ناتموم بزارند.
_یونگی هیونگ!

_جیمین؟
یونگی همینطور که سمت دوست پسر نگرانش می رفت،صداش زد و پسر کوچکتر لبش رو خیس کرد.
_منیجر هیونگ رنگ زد و گفت...گفت باید بریم کمپانی.
_واقعا؟
یونگی که هنوز بازوی جیمین رو رها نکرده بود،زیرلب پرسید و نگاهی به بقیه انداخت.

_مشکلی نیست پسرا شاید یه چیز همیشگی باشه.
نامجون با لبخند دلگرم کننده ای گفت اما یونگی و جیمین مطمئن به نظر نمی رسیدند.
_اگه راجب ما بود،چیکار باید بکنیم؟

جیمین مردد پرسید و نگاهش رو بین چهار پسر بزرگتر چرخوند.
_نمیدونم جیم.فعلا فقط میتونیم امیدوار باشیم.
اینبار هم نامجون جواب داد و جیمین نگاهشو روی یونگی نگه داشت.در چشمای پسر بزرگتر وحشت کمرنگی دیده میشد.
_نگران نباشید.بالاخره یه کاریش میکنیم.

جین گفت و جیمین نفس عمیقی کشید.
_اوکیه،ما خوبیم.
یونگی هم با حرف جیمین سرتکون داد و سعی کردند مصمم به نظر بیان.گرچه بعد این همه سال بقیه اعضا به خوبی میشناختنشون و میدونستن چقدر پریشونن.
_من میرم به تهیونگ و جونگ کوک بگم که آماده شن.

Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin