Thought

250 62 0
                                    

تهیونگ شوک به اطراف نگاه انداخت.

جیمین بدون هیچ حرفی رفته، و اون رو برای انتخاب تنها گذاشته بود.

نمیدونست چه حسی بود، که داشت جیمین باز هم کنارش میومد، و به اجبار تهیونگ و کنارش نگه داره.

میدونست اون موقع از جیمین، به خاطر اجبار متنفر میشد، و اون کار رو براش راحت تر میکرد.

انگار منتظر کاری از طرف جیمین بود، تا بتونه بیخیالش بشه!

اون یک لحظه نمیتونست به گفتن، رابطش به همه فکر کنه؛ اما به جای اون لبخند جیمین کل مغزش رو پر کرده بود.

اون نمیدونست چکار کنه!

عشق یا ابرو؟

این دوتا تو مغزش میچرخیدن، غافل از اینکه اون یه کاپل گی میشناخت که همه باهاش کنار میومدن.

اون مغزش رو قفل کرده بود، و به این فکر نمیکرد که اون با هوسوک که دوست پسر یونگی هست، دوسته.

اون سعی نمیکرد چیزی برای خارج کردن ترس از مغزش پیدا کنه؛ در عوض منتظر یه اشتباه از جیمین بود.

جیمینی که هیچ اشتباهی نکرده بود؛ اون حتی یه بار هم دلیلی به تهیونگ نداد؛ حتی یه بار!

جیمین خالصانه عاشق تهیونگ بود، و این چیزی بود که تهیونگ نمیتونست انکار کنه!

نمیتونست این رو انکار کنه که خودش هم، معتاد جیمین شده بود.

معتاد لبخندش، معتاد چشم هاش و معتاد موهای نرمش!

معتاد محبت هاش توی هر لحظه، و محافظت کردن ازش جوری که انگار یه گل ظریف شیشه ای هست.

جیمین، تهیونگ رو جوری معتاد به خودش کرده بود، که تهیونگ حتی نمیتونست به لحظه ای جدایی از جیمین فکر کنه!

اون یه معتادی بود که، مدتی بود که جیمین بهش نرسیده بود و حالا بهش نیاز داشت.

اما برای خودش سوال بود یعنی علاقش به جیمین فقط یه اعتیاد بود؟

و سریعا جوابش رو پیدا کرد.

اون عاشق جیمین بود، و از این مطمعن بود؛ اون حتی قبل از جیمین عاشقش شده بود، ولی اون با جیمین بود.

جیمین بعد از فهمیدن علاقش به تهیونگ بدون تردید بهش گفته بود، اما تهیونگ با اینکه جیمین ازش درخواست کرد، به خاطر ترسش اون رو رد کرد.

رد کردنی که تا شیش ماه متوالی طول کشید، و الان به اینجا رسیده بود.

باز این جیمین بود که کار رو براش راحت کرده بود، و میخواست خودش به همه بگه اون اون رد میکرد.

سوال اینجا بود، که باز جیمین برای شیش ماه صبر میکرد؟

شیش ماهی که سه ماه ازش گذشته بود...

سه ماهی که جیمین باز براش صبر کرده بود.

اون با خودش فکر کرد تا کی میخواست به این رفتارش ادامه بده؟

تا کی میخواست به هردوشون عذاب بده.

و همون موقع بود که تصمیمش رو گرفت؛ اون میدونست باید چه جوابی به جیمین بوده، و این بار از تصمیمش مطمعن بود.

این بار هم قلبش و هم عقلش باهاش موافق بودن!

اون بدون هیچ عجله ای و با قدم های شمرده از خونه خارج شد و به سمت پارک رفت.

سرعتش به خاطر بارونی که شروع شده بود، کمتر و کمتر شده بود.

بعد از مدتی اون به دروازه ورود به پارک رسید.

پارکی که تابلو بزرگی بالاش نصب شده بود، و جمله ،دنبال قلبت با چشم های بسته بود رو میدرخشید؛ جمله ای که به پاهاش تهیونگ جون جدیدی بخشید و حرکت رو به سمت جیمین سریع تر کرد.

حالا اون به سمتی که قلبش بهش میگفت میدوید و سرش رو به دنبال کوچیکترین نشونه از اون میچرخید.

به دلیل شب جمعه پارک خیلی شلوغ بود، و پیدا کردن جیمین رو غیر ممکن میکرد؛ اما نه برای تهیونگی که از پاتوق جیمین خبر داشت.

اون جایی رو که جیمین بهش اعتراف کرد، با چشم بسته هم پیدا می‌کرد!

با نزدیک شدن به اونجا کم کم سرعت پاهاش رو کم کرد تا دقیق تر اطراف رو نگاه کنه.

اما اون انتظار نداشت جیمین رو دقیقا همین جای قبلی ببینه.

اون زیر بزرگترین درخت پارک نشسته بود و توجهی به کثیف شدن لباساش نمیکرد.

لباس هایی که به دلیل رنگ روشنشون لک های گل از دور هم روشون پیدا بود.

اون تا حالا جیمین رو اینقدر شکسته ندیده بود.

تا چند دقیقه، همون طور ساکن به جیمین که کمرش رو به درخت تکیه داده بود، و به گل توی دستش خیره بود نگاه کرد.

اون جرئت کافی رو برای رفتن به سمت جیمین نداشت، ولی به خاطر بارونی که هر لحظه شدید تر میشد مجبور بود، پا تو اون راه بزاره...

راهی که از آخرش مطمعن بود!

***

سلام سلام

خوبید؟

خب اینم پارت جدید ترس

امیدوارم خوشتون بیاد

ووت و کامنت فراموش نشه ^^

the fearWhere stories live. Discover now