part 3

720 133 242
                                    

"تولدت مبارک..."

سوکجین برگشت و به تهیونگ نگاه کرد....از هیجانی که بهش وارد شده بود، نمیتونست صبحت کنه....اون حتی یادش نبود روز تولدش چه زمانیه.....همیشه این وقت از سال به عذاداری برای مادرش میگذشت اما حالا.....اما حالا شادترین لحظه زندگیش بود......

حلقه های اشک توی چشمای سوکجین درخشید...تهیونگ با دیدن اون دو تا چشمی که از برق اشک، زیباتر شده بودند لبخند زد...تهیونگ به هدفش رسید و تونست سوکجینو تحت تاثیر قرار بده.....

سوکجین به تهیونگ لبخند زد و گفت:

" یادت بود؟؟"

تهیونگ سعی کرد قشنگ ترین لبخندی که از خودش سراغ داشت رو به سوکجین هدیه بده...

"اره خب.....راستش چیزایی که راجب تو باشه رو خیلی خوب یادم میمونه"

چیزایی که راجب سوکجینه رو یادش میمونه...حتی دقیق تر از هر کس دیگه ای چون همیشه دنبال راهی برای انتقام بود....برای همین، حتی توی شرکت هم برای سوکجین جاسوس گذاشته بود که از چیزی بی خبر نباشه....

چشمای سوکجین بین لب خندون و چشمای زیبای تهیونگ در رفت و امد بود....جلو رفت و غافلگیرانه تهیونگ رو بغل کرد.....دستش رو دور گردنش حلقه کرد و صورتش رو به موهاش چسبوند....خیلی وقت بود این آغوش رو حس نکرده بود....شاید ۱۰ سال قبل....

از طرفی دیگر تهیونگ نمیدونست با پسر عموش که توی آغوشش قرار داره چیکار کنه‌‌‌‌....با اکراه دستاش رو بالا اورد و روی کمر سوکجین گذاشت....این آغوش براش بیگانه بود، مثل یه غریبه

اما سوکجین با در آغوش گرفته شدن، لبخند دندون نمایی زد و کنار گوش تهیونگ گفت:

"امشب شادترین لحظه زندگیم بود....تو فوق العاده ای تهیونگ"

لبخند کوچکی روی لب های تهیونگ امد...اما باید بقیه نقشش رو عملی میکرد، سوکجین رو اروم از آغوش خودش بیرون کشید و به چشماش نگاه کرد....با لبخند سمجی که خیلی وقت بود روی لبش جا خوش کرده بود گفت

"بازم غافلگیری مونده....چشماتو ببند"

سوکجین با لبخند سرش رو تکون داد و چشماش رو بست....تهیونگ دست سوکجین رو گرفت...لحظه ی کوتاهی، فقط یک لحظه، محو صورت سوکجین شد...لبخندش خالص بود و تهیونگ برای چند لحظه نقشه خودش رو فراموش کرد....اون برای اولین بار لبخند رضایت روی لب انسانی اورده بود....اما از شانس یا تقدیر، اون فرد کسی بود که میخواست نابودش کنه...

دست نرم سوکجین توی دستای پهن تهیونگ جا گرفت و تهیونگ اروم سوکجین رو به سمت داربستی که درست کرده بود برد....سوکجین با لمس بالشت های نرم زیر پاهاش خنده ریزی کرد و گفت:

"حالا چیکار کنم؟؟چشامو باز کنم"

تهیونگ سریع گفت:

"نه نه نه نه باز نکنیا..."

Magical Vacation|taejinWhere stories live. Discover now