Letter ¹: My cause , you

162 27 17
                                    

میدونی که نقاشی رو از کجا شروع کردم از بین لکه های موزائیک توی سالن و کلاس ولی وقتی متوجه شدم که فقط منم که بهشون توجه میکنم و اون ها رو شکل یه موجود و وسیله میبینم برام جالب بود و حس کردم توی دنیای خودم غرقم و چیزی هست که فقط مال منه.

تا مدت ها این راز کوچیک من بود هر وقت تنها بودم، که زیاد پیش میومد چون برخلاف حالا کم حرف و خجالتی بودم و دوستی برای تحمل تنیبه ها باهم یا گذروندن زمان استراحت با هم نداشتم، لکه ها رو شبیه موجودات و چیز های مختلف می دیدم و احساس تنهاییم کم تر میشد.

اولین باری که دلم خواست موجوداتی رو که می‌سازم و میبینم به کسی نشون بدم هفت سالم بود که یه استاد خیلی جوون داوطلب شد تا به ما موسیقی یاد بده. از قبل بهمون خبر داده بودن و ما منتظر اومدنش بودیم.

برام چیز خیلی جالبی بود ما فقط اجازه داشتیم توی یتیم خونه بمونیم و هیچ راهی جز گذروندن روزامون بین دیوار های بلندش نداشتیم.

من اهل کار های خطرناک یا یواشکی نبودم بنابراین راه زیادی براي ديدن دنیای بیرون نداشتم، یا با کمک بچه های بزرگتر که اونجا بودن و پل ارتباطی ما با بیرون از اون زندان بودن از دنیای بیرون با خبر می‌شدم یا به واسطه ی بچه هایی که برای‌ آشنایی با خانواده های مختلف روزشون رو بیرون از قلعه ی بزرگمون می گذروندن.

همیشه ساختمون و اطراف یتیم خونه توی فکرم شبیه قلعه هایی بود که شاهزاده ها و اژدها ها توش زندانی بودن.

تا اونجایی که از حرف های خانم فهمیده بودم از نظر بقیه ی مردم فقط تعدادی از ما بدردبخور بودیم و لیاقت این رو داشتیم که بین بقیه و توی یه خانواده زندگی کنیم و اما بقیه مون باید فقط کنار می ایستادیم تا اون عده و بچه های واقعی که یه خانواده ی واقعی دارن توی اجتماع به راحتی زندگی کنن.

اون می گفت بقیه ی ما یه مشت آشغالیم و نباید جلوی راه موفقیت آدم های عادی مانع درست کنیم.

میدونی اون باعث شده بود که نخوام از دنیای کوچیک لکه هام برای کسی بگم اون باعث شده بود حس کنم ما توی یه داستان زندگی می‌کنیم و توی این قلعه که همون توش زندانی هستیم تنها چنتا شاهزاده خانم بین چندین و چند اژدها گیر افتادن ولی اینکه کدوم شاهزاده هستیم و کدوم اژدها، زمان نجاتمون توسط شوالیه ها که زمان دیدار با اعضاء هیئت امنا و خانم های بازدید کننده بود که مشخص می شد.

روزی که از روز های قبلش بهمون هشدار می دادن تا بهترین رفتارمون رو نمایش بدیم تمیز ترین حالت ممکن باشیم مودب باشیم و ... هزاران هزار تا چیز دیگه تا شاید یکی از بین اون شوالیه ها تشخیص بده که یه پرنس یا پرنسس کوچیک بین این هیولا ها هست و اون رو با خودش ببره.

بگذریم خیلی از اصل داستان دور شدم.

اون روز مثل همیشه تنها بین درختای حیاط بزرگ یتیم خونه تا وسایل هام رو توی مخفیگاهشون بزارم جایی که تخته یا کاغذی که پیدا کرده بودم و با گچ هایی که کش رفتم و مداد های نصفه و نیمم رو همراه با نقاشی هام پنهان میکردن میخواستم اونجا لکه هایی که دیده بودم رو و به شکلی که خودم میدیدم ثبت کنم، از ترس تنبیه هیچ وقت کاغذ های سالم رو استفاده نمیکردم. جز سطح ناهموار زمین توجهی به اطراف نداشتم. وقتی که به پناهگاه وسایلم رسیدم هنوز حواسم به برگ های خشک شده ی اطرافم بود ولی وقتی صدای فوق العاده ارومی توی گوشم پیچید کاملا حواسم از کارم پرت شد. میشد گفت اصلا انتظار یه موسیقی رو نداشتم...

𝔽𝕠𝕣 𝕄𝕪 𝔸𝕞𝕠𝕦𝕣🎻🎨Where stories live. Discover now