rejonder² : Road Of Rescue

28 12 5
                                    

سلام فرشته ی عزیز

متاسفم که هیچ وقت برنگشتم تا برات لبخند بزنم هرچند لبخند من به اون درخشندگی ای که تو میگی نیست!
حقیقتاً بیشتر متاسفم که نتونستم لبخند های خجالتی تو رو ببینم.

  ازم دلیل رفتنم رو پرسیدی...

اگر بخوام رو راست بگم دلیلم خانوادم بود...

در واقع نمیدونم چرا ولی فکر میکردم یونگی هیونگ بهت گفته و منو از یاد آوری اون روز ها خلاص کرده اما انگار خودم باید برات تعریفش کنم.

من جایی نرفتم ولی انگار کلا از کشور رفتم.

خانوادم می خواستن که من عادات بدی که فکر می کردن با نزدیکی به خانواده ی مین پیدا کردم رو ترک کنم.

  فکر می کردن اینکه خودم تصمیم بگیرم و بخوام که اطراف رو بشناسم...
اینکه مطیع دستوراتشون نباشم و بخوام با افراد بیشتری رفت و آمد کنم ، بده.

  اون ها دوست داشتن منو محدود کنن و انجامش دادن.

اونها از دیدارم با بقیه ی مردم جلوگیری کردن.
پدرم باور داشت که تنها پسر خانواده ی پارک نباید با هر کسی در ارتباط باشه .

مادرم می خواست که من دقیقا طبق همون اعتقاداتی که خودش داشت بار بیام و به همون چیز هایی که معتقد بود باور داشته باشم‌.

همه می خواستن تا من مثل یه عروسک باشم و هر طور که اونها می خوان فکر کنم، درس بخونم و رفتار کنم.

اونا می خواستن مثل یه عروسک خیمه شب بازی با کشیدن نخ هام، من طبق نظرشون حرکت کنم.

طبق خواست اونها درس بخونم طبق خواست اونها زندکی کنم طبق خواست اونها ازدواج کنم و شای  حتی طبق خواست اونها بمیرم.

اونا تقریبا که نه ، کاملا من رو زندانی کردن و از بقیه دورم کردن.

تا مدت‌های زیادی کسی جز خانوادم رو نمی دیدم و حق نداشتم حتی یکم ویالون بزنم.

من از تمام راه های آروم شدنم دور شدم یا بهتر بگم دورم کردن.

هر چند ماه معلم های جدیدی برای تدریس می آمدن تا من حتی نتونم به اونها عادت کنم و باهاشون دوست بشم‌.

  مدت زیادی این روش رو تحمل کردم و فقط خانواده ام رو دیدم، کسانی که حتی کوچیک ترین خواسته های منو نادیده میگرفتن.

  فقط حق داشتم توي مهمونی های خانوادم با افرادی با رنج سنی خیلی بیشتر از خودم که از بین همسایه ها و دوستان خانوادگی دستچین شده بودند شرکت کنم.

تنها زمان هایی که بین هم سن و سال هام بودم زمانی بود که برای دادن امتحانات به مدرسه میرفتم که البته اونم ازم گرفته شد.

منزوی شده بودم و سال‌های تحصیلی رو چنتا یکی رد میکردم.

آدمی شده بودم که برای فرار از موقعیت به تنها کاری که میتونست انجام بده پناه می‌برد.
درس خوندن...

𝔽𝕠𝕣 𝕄𝕪 𝔸𝕞𝕠𝕦𝕣🎻🎨Where stories live. Discover now