truth

187 36 18
                                    

جونگکوک از اتاق هانا خارج شد و آروم درو بست

فضای خونه کاملا ساکت و غرق در سکوت بود

تهیونگ توی اتاق مشغول بستن دکمه های لباس خواب آبی رنگش بود

خیلی وقت میشد که این لباس هارو نپوشیده بود، تقربیا چند ماه بعد از مرگ جونگکوک این عادت رو ترک کرد

با حلقه شدن دست هایی اطراف کمرش سرشو بلند کرد

برخود نفس های داغ جونگکوک به پوستش اونو متوجه این کرد که صورت مرد جذابش الان توی گردنش فرورفته

جونگکوک بین پاهاش کمی فاصله انداخت و بدون ذره ای تغییر توی حالشون شروع به تکون داد خودشو تهیونگ کرد

آروم آروم قدم هایی برداشت و خودشون رو به پهلو روی تخت کوبید

تهیونگ خنده ریزی کرد و به سمت جونگکوک برگشت

_چکار میکنی؟

تهیونگ دستی توی موهای لخت کشید و اون هارو بهم ریخت

جونگکوک با شیطنت زبونی توی دهنش چرخوند و به پشت دراز کشید

برای چند لحظه به فکر فرو رفت و لبخندش کم کم محو شد

_در آغوش گرفتنت روی این تخت، توی خواب بهت زل زدن، کاشت بوسه روی موهای نرمت

نفس عمیقی کشید

_میدونی چند شبه که اینارو تجربه نکردم؟

به سمت تهیونگ برگشت که بهش زل زده بود

_مگه حافظه تو از دست نداده بودی؟

_حافظه مو چرا ولی قلبم که هنوز می‌تپید، برای تو آنا

جونگکوک دوباره نگاهشو به سقف داد

_تهیونگ این خیلی سخته که گوشه ای از وجودتو گم کنی، من شما رو توی ذهنم گم کرده بودم

صداش گرفته بود و غم مزاحمی مانع خودنمایی لذت ناشی از این لحظات میشد

_کوکی!

تهیونگ فاصله بینشون رو از بین برد و با حلقه دستش روی شکم جونگکوک، سرشو روی سینه‌اش گذاشت

_مهم اینه الان اینجایی پیشمون

جونگکوک که قصد بیان مسئله مهمی رو داشت با دیدن تدی دوست داشتنی و خسته‌اش منصرف شد

بهتر بود با بیان این مشکله، شیرین ترین لحظه عمر جفتشون بعد از پنچ سالو، دعوت به چاشنی تلخی نکنه

........

صبح شده بود هوسوک بعد از دوش کوتاهی از خواب بودن یونگی استفاده کرد و به خرید رفت

مقداری وسایل متنوع برای صبحانه تهیه کرده بود

یونگی ظاهر سردی داشت ولی هوسوک مثل بقیه به محض برخورد باهاش متوجه قلب مهربون و کوچولوش شده بود

پس حتما مثل هر بیبی دوست داشتنی دیگه‌ای از ساندویچ نوتلا و هات چاکلت لذت می‌برد

برای اطمینان چند خوراکی دیگه هم گرفته بود که مبادا میز صبحانه چیزی کم داشته باشه

بلاخره به خونه رسید و هنوز یونگی خواب بود

سریع لباس هاشو عوض کرد و طبق حرفایی که شنیده بود باکسر خاکستری رنگ با طرح گرگی رو پوشید

روبه‌روی آیینه نگاهی به خودش انداخت و لپ هاش گل انداخت

واقعا جذاب شده بود ولی این حالت کمی خجالت زده‌اش میکرد

با فکر کردن به دیشب لبشو گزید و نگاهشو از پایین تنه خودش گرفت

چند ضربه آروم روی لپش هاش زد و اخم ریزی کرد

_به خودت بیا مرد، الان باید بتونی ددی خوبی برای پیشی باشی

لبخند پر ذوقی زد و به سمت آشپزخونه رفت

یونگی چشماشو باز کرد

سرش حسابی درد میکرد تا جایی که به چشم هاش هم رسیده بود

اون هارو چند باری روی هم فشار داد

باید بلند میشد

تکونی توی جاش خورد که با دردی که توی کمر و پایین تنه‌اش پیچید همونجا خشکش زد

چشم هاش تا آخر باز شد و نفسش بالا نمی امد

اه غلیظی کشید و توی تخت نشست که با کنار رفتن پتو متوجه برهنه بودنش شد

با تعجب هر چه بیشتر نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد اتفاق های دیشب رو به یاد بیاره که هوای تقربیا خنک لرزه به جونش انداخت

با هر مشقتی بود اولین لباس هایی که پیدا کرد رو پوشید، که شامل تیشرت سفید و شلوارک مشکی بود

بوی خوب غذا توی خونه پیچیده شده بود، از اتاق بیرون زد

خونه مثل دیروز غرق در نور بود چشمی چرخوند و هوسوک رو درحال درست کردن املت فرانسوی دید

با دیدن هوسوک تصاویر محوی از دیشبو به یاد آورد ولی کامل نه

اخم کنجکاوی کرد و با قدم های آروم به سمت آشپزخونه رفت

وقتی به اونجا رسید، با دیدن استایل هوسوک، شوکه متوقف شد

چشم هاش تا آخر باز شدند و در این لحظه تمام لحظات دیشب و اتفاق هایی که افتاده بود توی ذهنش نقش بستند

هوسوک به سمت عقب برگشت و با دیدن یونگی لبخند درخشانی زد

از چشم های یونگی خشم زبانه می‌کشید

هوسوک با دیدن اون شعله ها رنگش پرید و قلبش به تپش افتاد

نفس هاش تند شد و لبخندش محو

یونگی نگاهی به اپن انداخت و برق چاقویی که هوسوک باهاش مشغول تکیه کردن نون بود چشمو گرفت

هوسوک با دنبال کرد رد نگاه یونگی آب دهانشو قورت داد و خون توی عضلاتش جریان پیدا کردند

در لحظه که یونگی به سمت چاقو حمله کرد، هوسوک پا به فرار گذاشت

_غلط کردم

این جیغ بلندی بود که هوسوک گفت و به طرف دیگه میز وسط آشپزخونه پناه برد

یونگی عصبانی با اخم غلیظی طرف دیگه میز ایستاد

_معلوم که غلط کردی

قفسه نفیسه اش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد و با تندی جواب هوسوک رو داد

هوسوک نگاه های نگرانی بین چشم های قرمز و چاقوی تیزی که بالا گرفته شده بود می‌چرخوند

_با.. با حرف حلش میکنم

به نشونه صلح دست هاشو جلو آورد و همزمان تکون داد

_حرفی نموده

یونگی به محض تموم کردن جمله اش قدم های تند و بلندی رو به سمت هوسوک برداشت

هوسوک هم برای نجات جونشم که شده پا به فرار گذاشت

ذهنش یاری نمی‌کرد که به کجا پناه ببره

از شعله های خشم یونگی معلوم بود که اگه به قتل نرسونش حتما یه بلایی سرش میاره

به سمت اولین دری که دید رفت و اصلا به این فکر نکرد که اون در ورودی

بازش کرد و وارد راهرو شد

بعد از خروجش از خونه تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده

لعنت همه چیز تنها در عرض چند ثانیه اتفاق افتاده و هوسوک به هیچ وجه فرصت فکر کردن نداشت

الان باید چکار میکرد ایستاد و نگاهی به عقب انداخت

یونگی با رسیدن به چارچوب متوقف شد

با اخمی که به چهره اش بود چاقو رو به سمت هوسوک گرفت

_دیگه پاتو تو خونه من نمیزاری

با غرش بلندی گفت

ابرو های هوسوک درهم رفت و حالت مظلومی به خودش گرفت

_هیونگ..

به محض اینکه لب هاشو برای حرف زدن فاصله داد صدای مهیب در توی کل راهرو پیچید و جمله‌اشو قطع کرد

هوسوک پلکی زد و تکون ریزی خورد

بعد نگاهی به خودش انداخت

_فاک الان من چکار کنم

نالید ولی زمانی که دید هیچ کاری از دستش بز نمیاد لباشو جلو داد و ناامید به کنجی رفت

یونگی روی یکی از کاناپه ها نشست و چاقو رو به طرفی انداخت

با احساس دردی که توی کل تنش پیچیده شد اه ریزی کشید

_لعنت بهت جانگ احمق

به سختی نشست و چشم هاشو روی هم گذاشت تا کمی آرامش بهش برگرده

.......

_اوکی متوجه شدم کوک

نامجون گوشی رو قطع کرد و به سمت جین کنجکاو برگشت

_چی شده؟

_هیچی تهیونگ جوگیر شده پرستار هانا رو مرخص کرده، کوک گفت اگه بشه وقتی کلاسش تموم بریم دنبالش و بیاریمش خونه خودمون

پشت میز نشست و کمی از قهوه‌اش نوشیده

جین با تکیه کیک توی دهانش به حرف امد

_خوب چرا خودشون نمیرن

_نمیدونم گفت یه چیزی به تهیونگ گفته اونم ناراحت شده

جین مقداری چایی نوشید با اخم کنجکاوی محتویات دهانشو قورت داد

_کوک، ته ته رو ناراحت کرده

جین بلند شد و ایستاده با آخرین قلپش چاییشو تموم کرد

_پاشو بریم خونه یونگی

_خونه یونگی چرا؟

نامجون کلافه سرشو بلند کرد

_اینا خیلی مشکوکن بریم ببینیم از اون دوتا رفیقش چیزی میتونیم بفهمیم یا نه

_جین....

نامجون نالید و اخم ریزی کرد

جین با عصبانیت نگاهی بهش انداخت

_پاشو جونی پاشو منو عصبانی نکن

_تو همیشه عصبانی

نامجون با رفتن جین، لب هاشو جلو داد زیر لب زمزمه کرد

......

یونگی با احساس بوی سوختگی چشم هاشو باز کرد

_شت..

بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت

املت بدبخت کاملا سوخته بود

با کلافگی گازو خاموش کرد و به عقب برگشت

میز چیده شد با انواع خوراکی های مناسب برای صبحانه فاصله بین ابرو هاشو بیشتر کرد

نگاه کلی به همه جا انداخت و حرف های دیشب توی ذهنش نقش بستند

اگه میخواست واقعا منطقی باشه هوسوک مقصر اصلی این ماجرا نبوده

نه اینکه اصلا مقصر نباشه ولی شاید حقش این رفتار نبود

به سمت در رفت و از توی چشمی نگاهی به بیرون انداخت

پسرک بیچاره گوشه‌ای نشسته، مشغول بازی با انگشت هاش بود

با دیدن این حالت هوسوک، خشمش کاملا از بین رفت و به جاش غمی که نمی‌دونست منبعش کجاست توی دلش نشست

اون واقعا معصوم و مهربون بود و یونگی کمی زیاده‌روی کرده بود

آه غلیظی کشید و قصد باز کردن در رو داشت که جیمین از راه رسید

_هی هیونگ هنوز مستی چرا با این استایل تو راهرو نشستی

هوسوک سرشو بلند کرد و با چشم های پر اشک به جیمین نگاه کرد که ناگهان متوجه کیف آشنایی شد

_این کیفو از کجا آوردی؟

با جدیت پرسید و همزمان که بلند میشد نگاهشو به چشم های جیمین داد

نمی‌دونست چرا ولی مطمئن بود که این مسئله قطعا به جیمین مربوط میشه

_ها؟

جیمین با کنجکاوی نگاهش به کیفش انداخت

_خریدم

_دروغ نگو

هوسوک با عصبانیت گفت و کیفو کشید

چند لحظه همه‌ی فضا در سکوت غرق شد، جیمین چند باری نگاهشو بین چشم های عصبانی هوسوک و کیف چرخوند ولی  با دیدن عصبانیت و جدیت اون مرد قید کیفو زد و به عقب برگشت تا فرار کنه که ناگهان با ضربه محکمی بی هوش شد

هوسوک با چشم های گرد شده شاهد سقوط جیمین روی زمین بود

_یونگی؟

اسم مردی رو به زبون آورد که بعد از افتاد جیمین روبه‌روش ایستاده بود

یونگی هم مثل هوسوک به جیمین مشکوک شده بود و این فرارش شک هردو رو به یقین تبدیل میکرد

_کمک کن ببریمش تو

هوسوک مثل برده فرمان گرفته به کمک یونگی رفت تا جیمین رو به داخل خونه ببرند

.....

سرش خیلی درد نمی‌کرد ولی دیدش تار بود

به هر حال یونگی به عنوان پزشک در بی هوش کردن با ضربه بیش از حد مهارت داشت

کمی گردنشو تکون داد و رفته رفته دو هاله سیاه روبه‌روش تبدیل به هوسوک و یونگی شدند

قصد تکون دادن خودشو داشت که متوجه بسته بودن دست ها و پاهاش شد

بخش بدتر ماجرا اینجا بود که هیچ لباسی به تن نداشت

با فهمیدن این موضوع کاملا هوشیار شد و با عصبانیت به اون چهار چشم خیره نگاه کرد

_این یعنی چی؟ مگه من چکار کردم؟ اصلا چرا لختم؟

پشت سر هم و بدون هیچ فرصتی سوال پرسید و همون طور که رفته رفته ولوم صداش بیشتر می‌شد، تقلا کرد تا خودشو نجات بده

_لخت نیستی هنوز بریفت پاته

جیمین نگاه پوکری به خودش انداخت و سرشو بلند کرد

_واقعا بین این همه سوال فقط جواب این یکی رو داشتی؟

با ناامیدی از هوسوک گفت

هوسوک شونه‌ای بالا داد و به یونگی اشاره کرد

یونگی نگاه ترسناک و خماری به جیمین انداخت و درحالی که نشسته بود یکی از پاهاشو روی اون یکی انداخت

_اون کیف متعلق به کیه؟ از کجا آوردیش؟ و چرا میخواستی فرار کنی؟

صداش بم و رعب آور بود

جیمین که بارها باز جویی های متعددی رو تجربه کرده بود با خونسردی چشم هاشو نازک کرد و سرشو چرخوند

_نمیگم

یونگی چشم هاشو باز کرد و به هوسوک اشاره داد

_هوسوک برو روش

لحنش دستوری بود و توی اون لحظه هوسوک برای بدست آوردن دلش به هیچ خواسته ای از یونگی نه نمی‌گفت

_هی هی هی...

جیمین دوباره به اون حالت قبل برگشت

فریاد و زد و سعی کرد دست های بسته اشو تکون بود

_منظورت چیه بره روم؟

ترسیده از یونگی پرسید

یونگی به جیمین نگاه کرد و بلند شد

_یعنی بلایی که دیشب سر من آوردو سرت بیاره

_چرا؟

جیمین با اخم کنجکاوی، شاکی پرسید

_چون توی اون کیف لعنتیت دکسترومتورفان بود و من با خوردنش کل دیشب بد حال بودم

هوسوک با دیدن یونگی عصبانی چشم هاش گرد شد و آب دهنشو قورت داد

جیمین عکس هوسوک هیچ ترسی به دل راه نداده بود

پوزخند کجی زد و نگاه تقریبا تحقیر کننده‌ای به اون دو انداخت

_یعنی شما دوتا پزشک متوجه این موضوع نشدید؟!

جدی شد و اخم ریزی کرد

_بعدش چه طور حال آدم با شربت ضد سرفه بد میشه؟!

_دوز بالا باعث توهم میشه

اینبار هوسوک به حرف امد

جیمین چشمی چرخوند ابرو هاشو به نشونه تعجب بالا داد

_جدی؟

یونگی دوباره غرید

_ببین جیمین آخرین فرصتته گفتی که گفتی، نگفتی سر و کارت با اون لعنتی توی باکسر هوسوک

_هی...

هوسوک نالید و اخم ریزی کرد

_سلاح سرد که نیست اینجوری میگی

اخم های یونگی باز شد و به سمت هوسوک برگشت

_دیشب برا من حکم خنجرو داشت که هنوز....

_اوکی اوکی، این بحث های چندشتونو پیش من نکنین همه چیزو میگم

جیمین دست های بسته شو بالا آورد و حرف یونگی رو قطع کرد

با دیدن چشم های منتظر اون دوتا نفس عمیقی کشید و شروع کرد

_دیروز رفتم یه بار برای اینکه یکی رو برای شب پیدا کنم، اونجا یکی خیلی خوب بود ولی وقتی داشتم مخشو میزدم یه آدم عوضی پولدار منو توی این رقابت شکست داد منم برای اینکه حالشو بگریم کیفشو دزدیم

تمامشو یک نفس گفت و بعد از دم دوباره‌ای ادامه داد

_از اونجا که هوسوک هیونگ گفته بود اگه یکباره دیگه دزدی کنم به پلیس تحولم میده، وقتی توی راهرو دیدمش ترسیدمو ترجیح دادم که فرار کنم

اینبار شمرده تر گفت

همه چیز به نظر منطقی می‌امد و جیمین واقعا حقیقتو گفته بود ولی سکوت خفه کننده هوسوک و یونگی با اون نگاه های خیره کمی ترسوندنش، پس برای دفاع بیشتر لب باز کرد

_من واقعا نمی‌دونستم قرار با عوض شدن کیف ها این اتفاقات بیافته

اون چشم ها همچنان بهش خیره بودند و الان کمی معذب شده بود

سعی کرد چندباری پلک بزنه و با حالات چهره تغیری در اونها اینجا کنه که موفق نشد

ناگهان با بلند شدن صدای در چشم ها از جیمین به طرف دیگه چرخیدن

هردو با کنجکاوی بلند شدند، هوسوک سریع لباسی به تن کرد و یونگی از اتاق بیرون زد

جیمین که با نگاه حرکاتشون رو دنبال کرد با قدم برداشتن هوسوک به سمت بیرون اعتراض کرد

_هی پس من چی؟

هوسوک بی توجه بهش از اتاق خارج شد و درو بست

جیمین کلافه چندباری سرشو به بالش کوبید

_لعنت به این شانس، لعنت به این شانس

نالید و از اونجا که کاری از دستش بر نمی‌امد ساکت شد

_سلام جین، سلام کوه عضله

هوسوک گفت و ضربه آرومی با بازوی نامجون زد

جین سری تکون داد و نامجون با کلام جوابشو داد

_چکار دارین؟

یونگی دست به سینه با چهره بی حس همیشگی پرسید

_یا تو کار داریم هوسوک

جین به مرد خنده روی کنار اشاره کرد

_با من؟

هوسوک با تعجب به خودش اشاره کرد

جیمین که صدای آشناییو شنید، اونو بهترین فرصت برای خلاصی از این وضعیت دید پس شروع به فریاد زدن کرد

_جین هیونگ کمک،هیونگ کمک

با بلند شدن این صدا جین نگاهشو از هوسوک گرفت و به اتاق داد، نامجون هم کنجکاو همراهیش کرد

اما یونگی و هوسوک هیچ عکس‌العملی نشون ندادند

_جین هیونگ...

جین نگاهی به یونگی سرد و راضی انداخت اون این حالتو خوب می‌شناخت

درست مثل گربه هایی، با حس پیروزی بعد از شکستن گلدونت

جین با نگرانی به همراه نامجون بی هیچ حرفی به سمت اتاق رفتند و یونگی و هوسوک کلافه دنبالشون راه افتادند

_هیو....

با باز شدن در صدای جیمین قطع شد و با التماس به جین نگاه کرد

_این چیه؟

با این حرف جین چهار چشم متعجب و دو چشم ترسیده به سمت هوسوک و یونگی برگشتند

جواب یونگی سکوتش همراه با پوزخند عصبی کننده‌اش بود

ولی هوسوک کمی جلو امد و با لبخند به جیمین اشاره کرد

_هیچی این جنون داره بستیمش به تخت خودزنی نکنه

لبخند هوسوک با اینبار با احساس هشت چشم متعجب خشکید

این حرف تا حدی خلاقانه بود که حتی خود جیمین و یونگی هم برای لحظه‌ای باورش کردند

هوسوک درحالی که تکون های ریزی به سرش میداد سعی کرد نگاهشو از اون همه چشم بدزده

_دروغ میگن ميخواستن بهم تجاوز کنن

جیمین سریع از خودش دفاع کرد

_یونگی؟

جین تقربیا جیغ زد

اون دو توی این چند دقیقه به اندازه سالها تعجب کرده بودند

_هی این چیه میگی

یونگی با عصبانیت به سمت جیمین خم شد

جیمین زیر چشمی نگاهی یه جین انداخت و الان که مطمئن بود پناهگاه امنی داره شجاعت گرفت

_پس اون سلاح سرد چی بود؟

به پایین تنه هوسوک اشاره کرد و باعث شد پسرک بیچاره از خجالت سرخ بشه

یونگی با دیدن خجالت هوسوک لبخند دندون نمایی زد و خودشو جلوش کشید

الان نوبت اون بود که به عنوان یک ددی خودنمایی کنه

_مراقب حرفات باش بچه جون

از بین دندون هاش رو به جیمین غرید و هاله تاریک اطرافش حتی جین رو هم ترسوند

نامجون که هیچی از حرف های اونا نمیفهمید سری تکون داد و سکوت رو شکست

_حالا هرچی، جین ما چرا امدیم اینجا؟

_راست میگی کمک کن فعلا جیمینو باز کنیم

.........

حدود نیم ساعتی گذشته بود و همه دور هم جمع شده بودند

_خوب هوسوک بگو مشکل کوکی چیه؟که با گفتنش به تهیونگ اونو ناراحت کرده

هوسوک نفس عمقی کشید و سرشو بلند کرد

_جونگکوک به آنمی آپلاستیک* مبتلا شده......

_______________________________________
*نوعی بیماری کم خونی

های ساری این پارت کمی با تاخیر اپ شد 😃

ولی من واقعا منتظر ووت و نظرتون هستم تا انرژی بگیرم و با تمام دغدغه هام به موقع اپ داشته باشم🥺😘💜

Heist DNA for JungkookWhere stories live. Discover now