24

501 97 92
                                    


[کاور جانی عزیزم، بگید که کاور میاد؟ ]
[نویسنده تقاضا دیدن ذوق و هیجانات شما را دارد]

[New york _8 PM]

دستی به موهاش کشید و خودش رو توی آیینه نگاه کرد، نفس عمیقی کشید نگاهش رو به اون زن داد.

دستش رو جلو برد و منتظر موند وقتی زن دستش رو داد.دست هاشونو توی هم قفل کرد،بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زدن.

از راهرو های هتل گذر کردن و به لابی رسیدن،نگاه کوتاهش توی هتل چرخید و روی یک نقطه ایستاد.

با دیدن اون نفسش گرفت، مرد مو قهوه ای با استایل اسپرت مشکی روی یکی از مبل های قرمز نشسته بود.پا روی پا انداخته بود و روزنامه ی دستش فقط برای پرت کردن حواسش بود.

چشم های قهوه ایش قفل دست های زوج جوان و معروف بود. برگه های کاغذی روزنامه بین انگشت های بیچاره اش مچاله میشد و زین فقط احساس می‌کرد سخت تر میتونست نفس بکشه.

اصلا قرار نبود لیام الان توی هتل حضور داشته باشه، پرواز اون چندساعت بعد از زین بود و اون پسر دعا می‌کرد قبل از رسیدن لیام به هتل اونها از اونجا خارج شده باشن، اما شانس باهاش یار نبود.

داستان از این قرار بود که زین مجبور بود برای چندتا کار به نیویورک بره و لیام وقتی فهمیده بود جیجی تمام مدت قراره کنار دوستپسرش باشه پاش رو توی یک کفش کرده بود که اون هم قراره به نیویورک بره.

حساسیت های لیام مقبول و درست بود و اما در این زمان به اوج خودش رسیده بود.

چشم های ناچارش رو به چشم های مرد دوخت
بلکه بتونه تمام التماس و احساساتش رو به مردی که یکی از پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود منتقل کنه.

لیام نفس عمیقی کشید و چشم های خسته اش رو روی هم فشار داد، روزنامه رو کنارش انداخت، خم شد و از روی میز فنجان قهوه اش رو برداشت.

نگاهش رو به کف روی قهوه دوخت تا پسر کوچکتر راحت تر اون محل رو ترک کنه.

+داری چیکار میکنی زین؟ تمام پاپاراتزی ها منتظرن زود باش

وقتی دید لیام دیگه نگاهش نمیکنه سرش رو برای جیجی تکون داد و پاهاش رو به حرکت در آورد.

سرعت قدم هاش هنگام رسیدن به مبلمان ها آرام گرفت، دست راستش رو به روی شونه ی مرد کشید و اجازه داد سرانگشت های سردش لحظه ای از گرمای گردن مرد بهره بگیرند.

به آرامی از کنار مردی که تمام قلبش برای اون بود گذر کرد و همراه زنی که ادعای عشق افسانه ایشون دنیا رو پر کرده بود پا به بیرون گذاشت و اجازه داد نور فلش دوربین های خبرنگاران افکار مغشوش رو خاموش کنند.

از میان پاپا ها گذشتند و همراه دو بادیگارد سوار ون مشکی شدند که به لطف پنجره های دودیش هیچ چیزی از داخل دیده نمیشد، دستش هاشون
از هم جدا شد و هرکدوم گوشه ای از ماشین سرگرم گوشی های خودشون شدند.

AnneWhere stories live. Discover now