part32

300 75 30
                                    

ماشین و پارک میکنم و سرم و به فرمون تکیه میدم.
من بدون مامان و بابا چیکار کنم؟ درسته تو این سال‌ها ازشون جدا بودم اما خب، میدونستم کنارمن.
اشک‌های خشک شده‌ی کنار چشمم و پاک میکنم و دستی روی صورتم میکشم.
آروم از ماشین پیاده میشم و وارد ساختمون میشم.
بی حوصله از پله ها بالا میرم و وقتی جلوی در میرسم نفس عمیقی میکشم.
در و باز میکنم و خودم و داخل خونه پرت میکنم.
روی زمین میشینم و گوشیم و کنارم میندازم.
من با دستای خودم پدر و مادرم و دور کردم؟
من چیکار کردم؟ چرا؟
گوشیم میلرزه و نگاهم به صفحه‌‌ش کشیده میشه.
جیمین! به خاطر اون بود نه؟
لبخندی میزنم و دکمه سبز و لمس میکنم.
گوشی و رو اسپیکر میزنم و صداش تو خونه میپیچه و باعث میشه لبخندم پررنگ تر شه.
- سلام تهیونگی. خوبی عزیزم؟
لبم و گاز میگیرم تا بغضم نشکنه.
- آره خوبم. تو خوبی؟
- عوهوم. چی شد؟ رفتی یا نرفتی؟
چرا این موضوع انقدر براش کم اهمیته؟
- رفتم.
- خب... چی شد؟
دستم و روی دهنم میگیرم تا صدای گریه‌م و نشنوه.
نفس عمیقی میکشم و گلوم و صاف میکنم.
- گفتن... برم، ولم کردن.
- من... من واقعا متاسفم ته! کارای کافه یکم زیاده سعی میکنم زود همه چیز و حل کنم و بیام خونه. غصه نخور باشه؟ من کنارتم!
واقعا کنارمی پارک جیمین؟
اشکم و پاک میکنم.
- باشه منتظرتم.
- میام. فعلا!
صدای بوق تو خونه میپیچه و من همونجا دراز میکشم.
به زندگیم فکر میکنم.
به کاری که کردم.
من به خاطر عشقم به جیمین به خانوادم پشت کردم. به خاطر اینکه مستقلم مشکلی تو روند زندگیم پیش نمیاد اما از نظر احساسی خیلی شکست خوردم. خانوادم همیشه بی هیچ چشم داشتی پشتم بودن، اونا حمایتم کردن و کنارم بودن.
بهم محبت کردن و خاطره هامون قلبم و چنگ میزنه.
پوفی میکشم و چشم‌هام و میبندم.

با تکون خوردن دستی لای موهام چشم‌هام و باز میکنم.
تصویر جیمین جلوی چشمم شکل میگیره.
- تهیونگی؟
آروم بدن خشک شده‌م رو بلند میکنم.
- سلام.
از صدای خش دارم تعجب نمیکنم، بعد اون همه داد و گریه طبیعیه!
- کی اومدی؟ خوبی؟
میشینم و به دیوار تکیه میدم.
پوزخندی میزنم.
- عالی!
- تهیونگیم؟
با بغض بهش نگاه میکنم.
خودش از حال زارم میفهمه که دارم دیوونه میشم. سمتم میاد و بغلم میکنه.
سرم روی سینه‌ش قرار میگیره و بغضم میشکنه.
- من... من متاسفم ته! به خاطر من شد نه؟ اگه... اگه من و تو با هم نبودیم اون...
دستم و روی دهنش میزارم و مانع ادامه حرفش میشم.
محکم بغلش میکنم.
- تقصیر تو نیست جیمینا!
روی دستم بوسه میزنه و پایین میارتش.
- من کنارتم. من واقعا دوسِت دارم ته! باشه؟ تو من و داری.
لبخندی روی لبم شکل میگیره.
بعضی وقتا میون غم و غصه هات فقط نیاز داری یکی بهت بگه: من هستم، من کنارتم.
و حقیقتا این معجزه میکنه.
پارک جیمین معجزه‌ی حال خوبمه.
- ترکم نکن جیمینا!
- هیچوقت ته... هیچوقت نمیکنم.
دلم پر از شوق میشه و تنم جون میگیره.
این لحظه تو خاطراتم پررنگ تر از همه چیز شکل میگیره.
شاید مغزم میخواد در آینده این روز و بهم یادآوری کنه. شاید...
***
غلتی میزنم و بلند میخندم.
- اَه، جیمین ولم کن!
میخنده و دوباره دستش و روی پهلوم میزاره.
- اگه قول بدی دستم و بردارم بازم میخندی، ولت میکنم.
دستش و از روی پهلوم کنار میزنم تا قلقلکم نده و بریده بریده میگم: باشه باشه. میخندم.
خودش و کنارم پرت میکنه.
- عالیه.
خنده‌هام به لبخند کوچیکی روی لبم تبدیل میشه.
- تهیونگا؟
- جانم جیمینا؟
- نظرت چیه ی مسافرت چند روزه بریم؟ یکم از همه چیز فاصله بگیریم. هوم؟
به طرفش برمیگردم و دستم و تکیه گاه سرم میکنم.
- میتونیم بریم؟
اونم سمتم برمیگرده و حرکت من و تکرار میکنه.
- معلومه که میشه. فقط کافیه تو بخوای.
لبخندم پررنگ تر میشه و بوسه‌ای روی گونه‌ش میزنم.
- پس بریم.
میخنده و لبش و غنچه میکنه‌.
- ی جای بهتر واس بوسه هستا.
به لبش اشاره میکنه و چشم‌هاش و میبنده.
میخندم، سرم و نزدیکش میبرم و نفسم و تو صورتش پخش میکنم.
لبش و جلو تر میاره و من ریز میخندم.
وقتی که قشنگ باورش شده میخوام ببوسمش یهو نیشگون محکمی از نوک سینه‌ش میگیرم.
دادی میزنه و از جا میپره.
قهقهه میزنم و سریع از تخت پایین میپرم.
- تو اصلا رمانتیک نیستی کیم تهیونگ!
موهام و عقب میفرستم و نیشخندی میزنم.
- تو رمانتیکی؟
- معلومه.
ابروم و بالا میندازم و با تمسخر میگم:
- آره خیلی.
- آیش، برو بیرون اصلا!میخوام بخوابم.
اخم میکنم.
- هوی! میخوای من و از تختم بندازی بیرون؟
دراز میکشه و ساعدش و روی چشمش میزاره.
- درم پشتت ببند!
زیرلب میگم: عوضی.
و از اتاق بیرون میرم و در و محکم میبندم.
صدای دادش باعث میشه لبم و از حرص گاز بگیرم.
- شنیدم.
متقابلاً داد میزنم تا صدام و بشنوه.
- به جهنم.
وارد اتاق جیمین میشم و روی تختش میخوابم.
به پهلو غلت میزنم و چشم هام و میبندم. تو این مدت همیشه کنار هم می‌خوابیدیم. الان من تنها چطوری بخوابم؟
طاق باز میخوابم و هوفی میکشم.
نگاه کنا بیشعور سر ی نیشگون من و از اتاق انداخت بیرون.
پدرسگ!
در آروم باز میشه و من چشم‌هام و محکم میبندم و نفس عمیقی میکشم تا فکر کنه خوابم.
- یااا تهیونگ! خوابی؟
جوابی نمیدم و اون میاد کنارم میشینه.
- خوابیدی؟ عوضی بدون من چطور خوابت برد؟
نچ نچی میکنه و موهام و نوازش میکنه، من تمام سعیم و میکنم تا لبخند نزنم.
- با اینکه خیلی لجباز و سرتق و تو مخ و خری ولی خب، عجیب بهت عادت دارم. با اینکه تو خواب بهم لگد میزنی بازم بدون تو خوابم نمیبره.
الاغ و نگاها! شیطونه میگه بزنم لهش کنم. خیرسرش به خودش رمانتیکم میگه.
با بوسه‌ای که روی پیشونیم میزنه خرذوق میشم.
- متاسفم ته. امیدوارم زود رابطتت با پدر و مادرت درست شه عزیزم.
منم امیدوارم! منم...
کنارم دراز میکشه و دستش و دورم حلقه میکنه.
سرش و داخل موهام میبره و نفس عمیقی میکشه.
- باهام چیکار کردی؟
قلبم تند میزنه و لبم و نامحسوس گاز میگیرم.
- شبت بخیر تهیونگِ من!
_________________
جیمین تو این پارت چقد آروم شده بچم!🥺😂
الهی بدون هم خوابشون نمیبره.
کیوتا🥺🥺🥺
چقد شرایط سختیه برای ته، باز خوبه جیمین از لحاظ روحی کنارشه.❤️🚶🏻‍♀️
.
.
.
ووت❤️
کامنت🤍

                ✨
                       ✨
                               ✨

We are just friendsWhere stories live. Discover now