37🩸

217 60 20
                                    

اما خوب میدونست که اینطور نیست.  این عادلانه نبود . 
در حالی که چشماش رو روی اون جفت لب آشنا دوخته بود نمیتونست  درست فکر کنه .  قبلا برای خوردن خون اون ها رو بوسیده بود ولی اون حتی نزدیک به یک بوسه هم نبود ...

در حالی که انگشتای سردش رو  دور گردن انسان حلقه میکرد به دستاش نگاه کرد.  انسان بلافاصله به لمس سردش واکنش نشون داد. توی حالت نیمه هوشیار سرش رو حرکت داد تا دور شه.

اما ییبو حتی حاضر نبود که ژان رو ول کنه، اون نمی خواست . اب دهنش رو صدا دار قورت داد و پلکی زد. این کار درست نبود، اگه ژان میفهمید چه واکنشی نشون میداد.

ژان همین الانش هم نسبت به خون اشاما تنفر شدید داشت، اگه اینکارو میکرد ممکن بود برای همیشه ژان رو از دست بده.

اما همه ی این ها به کنار ، درد امانش رو بریده بود و حتی نمیتونست درست فکر کنه و عقب بکشه.

نزدیک تر شد و به لب هایی که حالا کمی باز شده بودن خیره شد. اون لب ها واقعا وسوسه انگیز بودن یا اون عقلش رو از دست داده بود؟!
هر کسی ممکن بود با دیدن زیبایی های ژان عقلش رو از دست بده.
توی این افکار غرق بود که به شدت به عقب کشیده شد و باعث شد ناله ای از درد بکنه.
این کار هر چقدر لذت بخش... درست نبود . ژان راست میگفت وقت بدی رو انتخاب کرده بود.
"پ - پرنس ..... من - متاسفم .. نمی خواستم شما رو اینطوری دور کنم "

ییبو به کسی که اون رو عقب کشونده بود، نگاه کرد. 
"برادر؟"

"سلام"
ییبو به دکتر امپراطوری که نزدیک ژان ایستاده بود نگاه کرد. 

  "تو نمی تونی ببوسیش"

"چی؟"

"نباید ببوسیش"

"چرت و پرت نگو"

"ییبو بهش گوش کن"
حالا این صدای هایکوان بود که توی اتاق پیچید.

"خب  ببین اون .... اون الان.. شت این خیلی پیچیده ست و من به زمان نیاز دارم تا متوجه شم و تو توی این مدت نباید بهش نزدیک شی. میدونی که اون آخرین وارث از شان هاست و  خون خالص داره، اگه شک ما درست باشه . روحتون  به هم محدود شده. اگه همین الان تو رو از ژان دور نمیکردم میمردی"

"چطور یه بوسه میتونه یه نفرو بکشه؟اصن میفهمی چی میگی؟!"

"برادر-منظورم پرنس... تو متوجه نمیشی. شاهزاده بزرگ به من گفت که اگه به خاطر تو نبود، تقریباً توی اون انبار بهش تجاوز میشد"

ییبو با نگاه سرد و پرسشگری به برادرش نگاه کرد که باعث شد هایکوان زیر لب زمزمه کنه :"من مجبور شدم"

"اونا ادمای بد کاری بودن و نه چیز دیگه ای "

"خب حالا یکم از اون دو تا سلولی که توی مغزته استفاده کن  ... وقتی اون ادمای اونجا به ژان دست زدن هیچ اتفاقی نیوفتاد.... اما وقتی لوسیفر  لمسش_"

Bound by blood / yizhan (translate) Where stories live. Discover now