Part six

30 10 5
                                    

مایک بعد ازسه شب غرورش را کنار می گذارد و برای گرگ یک ماشین به همراه یک کادوی معذرت خواهی می فرستد جلوی در بیمارستان.
گرگ با اینکه دلش برای مایک تنگ شده بود اما برای چند ساعت ماشین را معطل کرد و جواب تلفن هایش را نمی داد.
بعد از دوساعت که ان ها را معطل کرد تصمیم گرفت سوار ماشین بشود و به مایک پیام داد:درسته نبخشیدمت،اما چند روز نخوابیدم و فوق العاده خستم.بهتر به خدمت کار بگی اتاق خوابم را اماده کند
.خورشید در حال طلوع است....                                        
شرلوک در کنار دستگاه ها خوابیده.
رزی در کنار عروسک هایش خوابیده است.
و لستراد  که در مسیر رفتن به بیمارستان است اما نگران است که نکند دیشب گوشی اش خاموش بود کسی از بیمارستان بهش زنگ زده باشد و الان که می رسد باید منتظر خبری باشد.
گرگ با عجله جواب سلام پلیس ها را می دهد و از پله ها بالا می رود.
وقتی به بخش می رسد اول به سمت اتاق شرلوک می رود اما تا در اتاق را باز می کند می بیند شرلوک تو اتاقش نیست.استرس تمام وجود را فرا می گیرد؛عروسک از دستش می افتد و به سمت اتاق جان در انتهای راه رو می دود.
با ترس در اتاق را باز می کند اما وقتی علامت دستگاه را می بیند نفس راحتی می کشد؛در را کامل باز می کند و چشمش به گوشه ای اتاق
می افتدر؛ شرلوک کنار دیوار خوابیده است و از شدت سرما بدنش را جمع کرده است.
گرگ کتش را در می اورد تا ان را بر روی بدن سرد شرلوک به اندازد.
او از صدای قدم های گرگ بیدار می شود؛چشم هایش را می مالد
شرلوک:سلام لستراد.
ِگرگ به او نزدیک می شود.کت را روی شانه هایش می اندازد و زیر بغلش را می گیرد تا او را از زمین سرد جدا کند.
ِگرگ:شرلوک،سعی کن با کمک من از روی زمین بلند شوی؛تا الان معلوم نیست چه قدر مریضی ات بدتر شده.
گرگ متوجه سرنگ استفاده نشده می شود پس هنگامی که داشت کمکش می کرد ان را به زیر تخت فرستاد و در دلش خوش حال بود که او پشیمان شده 
شرلوک سعی می کند با کمک او تعادلش را حفظ کند و به ارامی به سمت صندلی می رود.
گرگ:اگه نمی خوای بری اتاقت مشکلی نیست پس بشین روی صندلی تا بروم و از اتاقت چند تا پتو بیارم تا سرما یخ نزده ای 
شرلوک روی صندلی می نشیند.
شرلوک:بابت همه چی ممنون.خوش حالم که در بین ماها  توانستی بعد از روزها اشفتگی در ارامش بخوابی.
لستراد با تشکر در را باز می کند؛ به سمت اتاق شرلوک می رود تا چندتا پتو برای او بیاورد و در زیر لب ارزو می کرد کاش تمام این اتفاق ها یک کابوس  بود که با یک پارچ اب می شد ازش نجات پیدا کرد
شرلوک از سر درد سرش را گذاشته است روی تخت با صدای باز شدن در سرش را بلند می کند و توجه اش به عروسک خرسی که در دست گرگ بود جلب می شود. 
شرلوک:میشه بپرسم عروسک رزی تو دست تو چی کار می کنه؟
گرگ:دیشب قبل از اینکه برم خانه .مالی هرچی به گوشیت زنگ می زند جواب نمی داد.پس به من زنگ گفت رزی حوصله اش سر رفته میشه یک سر بیایی اینجا و بعد ادرس را پیامک کرد.
شرلوک عصبانی می شود:به چه حقی پاتو گذاشتی آنجا .مگر من بهت اجازه داده بودم._گرگ می خواهد حرف بزند_نمی خوام صداتو بشنوم.خوبه فقط دو روز کنار خانواده ام نبودم .احمق؛چطوری تو و برادرم به خودتان اجازه می دهید که خود سر عمل کنید.
گرگ:مالی بهم گفت بیام بعدشم چیزی نشده که! من حتی یک کلمه هم چیزی نگفتم.
شرلوک:بسه دیگه!فکر کردی فقط با حرف زدن همه چیز اشکار میشه.تا کی باید زندگیم به خاطر شما کودن ها خراب بشه.حتما یه دلیلی داشته که رزی را فرستادم اونجا._گرگ می خواهد از خودش دفاع کند_لستراد لطفا از اتاق برو بیرون تا بیشتر از عصبی نشدم.امیدوارم که کور نباشی.
گرگ عروسک را روی تخت می گذارد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج می شود.
شرلوک به مالی پیام می دهد:مالی تو از اطمینان من سوءاستفاده کردی.
متاسفمم اما فردا رزی می اوری بیمارستان و خانواده ی ما را فراموش می کنی....
شرلوک پیام را ارسال می کند؛گوشی را روی قفسه می گذارد  
و چشم هایش را می بندد به امید انکه وقتی بیدار شد جان بهوش امده باشد.
خورشید داشت ارام غروب می کرد و ابرها اسمان را با رنگ قرمز نقاشی کرده بودنند.
جان بهوش می اید....
چشم هایش را به ارامی باز می کند و تمام اتفاقات بعد دادگاه را به یاد می اورد.
سعی می کند دست راستش را تکان دهد اما انگار یک چیزی اجازه نمی دهد پس دست چپش را تکیه گاه قرار می دهد و بدنش را بلند می کند؛او متوجه شرلوک می شود که دست او را زیر سرش گذاشته و خوابیده است.

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now