part 26: Good bye

24 6 16
                                    

نور خورشید صبح را اعلام می کند.
جان وسایلش را از داخل کشوها برمیدارد و انها را درون کیف مشکی کنار اتاق می گذارد.
از اتاق بیرون می اید؛با چشم هایش به دنبال شرلوک می گردد؛او را در اشپزخانه پیدا می کند؛سلامی زیر لب می دهد و پشت میز می نشیند.
شرلوک جواب جان را به همراه گذاشتن لیوان ها بر روی میز می دهد.اومتوجه ی تغییر لباس جان
می شود_لباس رسمی را پوشیده بود که هیچ وقت درون ان احساس راحتی نمی کرد_اما سکوت می کند و پشت میز می نشیند.
برسر میز صبحانه سکوت حکم فرماست؛هرکس
می خواهد حرفی به زبان بیاورد ولی انگار چیزی مانعشان می شود حتی چشم هاهم توان نگاه کردن به هم دیگر را ندارند.
جان از سکوت سر میز خسته می شود؛صندلی اش را محکم به عقب هل می دهد_میز تکان می خورد_ و از اشپزخانه خارج می شود.
او به سمت پنجره ها می رود؛ پرده را  کنار می زند و از پشت میله هایی که شیشه را احاطه کرده بودنند به بیرون نگاه می کند.
شرلوک از اشپزخانه خارج می شود؛می خواهد به جان نزدیک شود اما نمی داند با چه واکنشی روبه رو خواهد شد پس نزدیک صندلی اش می ایستد
جان ان قدر غرق در افکارش است که متوجه حضور شرلوک نشده است.
شرلوک کمی صبر می کند ببیند ایا جان متوجه حضورش می شود اما بعد از چند ثانیه صبرش تمام می شود و اسم او را به زبان می اورد.
شرلوک:جان_نمی داند ایا او شنیده است یا نه پس دوباره اسمش را صدا می زند_جان
جان صورتش را درهم می کشد و
از پنجره فاصله می گیرد.
جان:نمی توانم کمی تنها باشم؟!توی این ثانیه ها
می خواهی دوباره مرا با عذاب وجدان بی خودی ات،آزار بدهی_شرلوک نگاهش را به جان دوخته است اما او سرش پایین است و توجهی به نگاه های او نمی کند._شرلوک،من یه جنایتکارم؛چرا باور نمی کنی!چرا هنوز کنارم هستی!؟ حتما باید به تو و اون دختر اسیب بزنم تا باور کنی من یک ادم دیوانه ام.
شرلوک:نه!تو هیچ کدام از انها نیستی!تو دکتر جان واتسون هستی؛دکتری که در جنگ جان خیلی هارا نجات داده.تو افراد را زنده نگه می داری.
جان صدایش را کمی بلند می کند:لعنت بهت؛چطور جرئت می کنی این حرف ها را بزنی وقتی خودت به هیچ کدام از انها باور نداری.من هیچ چیز نیستم جز یک دروغگو  که وارد زندگی معرف ترین کارگاه لندن شدم و تمام زندگی اش را به نابودی کشاندم_دستش را جلوی صورتش می گیرد و با صدای گرفته ادامه می دهد_من هیچ چیز نیستم...
شرلوک: تو همه چیز هستی!توکسی هستی که من را در راه نگه داشت!_اهسته به جان نزدیک می شود_زمانی که هیچکس به من ایمان نداشت تو من را باور کردی.جان،تو نور درخشان من هستی.
جان دستش را از جلوی صورتش برمی دارد؛_اشک هایش چشمهایش را پوشانده اند.شرلوک در چند قدمی او ایستاده است_جان صدایش را بلند می کند_برایش مهم نیست که رزی در طبقه ی  بالا خوابیده است_:ساکت شو؛برای چند لحظه ساکت شو؛من از تو هیچی نمی خوام نه کمکت نه ترحمت_تو همه چیز را خراب می کنی_حرفات و ترحمهایت برای من یه عذاب،می فهمی مثل یک خنجر که توی قلبم فرو
می ره.تو برایم بازیچه بودی!یه عروسک که بتونه ازهمه انتقام بگیره.اون وسط هم یه دختر به خاطر کارهایم همه چیزش را از دست داد.چشماتو بازکن شرلوک ببین که من یه دروغگوام! کسی  که حاظر برای رسیدن به انتقام از همه چیزش بگذره پس بازهم به من....
شرلوک تردید را کنار می گذارد و بدن سرد جان در اغوش می گیرد.
ادامه حرف های جان توسط اشک هایش برروی لباس خاکستری شرلوک نوشته می شود._صدای گریه های جان در اغوش شرلوک پراکنده شده اند._
شرلوک یک دستش را پشت گردنش و دست دیگرش را پشت کمرجان می گذارد.جان بدون اعتراضی بدنش را در دستان شرلوک رها می کند.
شرلوک همان طور که جان را در بغلش است؛خودش و جان را به سمت مبل مشکی کنار دیوارهدایت می کند و بدون هیچ مشکلی به همراه جان روی مبل می نشیند. 
شرلوک بدن خسته ی او را بیشتر در خودش فرو
می برد و سر جان را بین گردنش و شانه هایش قرار می دهد.
نفس های نیمه تمام او که به سرعت می خواهد از ریه خارج شوند به زیر گردن شرلوک برخورد می کنند.
او یکی از دستانش را  پشت کمر جان می برد و سعی می کند با نوازش کردنش ضربانش را ارام کند.
جان بعد از چند دقیقه ارام می شود.
ضربانش اهسته و نفس های سردش دیگر عجله ای برای خروج ندارند.
جان مثل کودکی_ تنها _که بعد از سالها اغوش پدر را احساس کرده است؛در اغوش شرلوک ارام گرفته است...
ساعت ها دقیقه های مانده به رفتن را اعلام می کنند.
شرلوک به چشمان بسته ی جان نگاه می کند؛دستش را ارام در موهای جان فرو می برد.جان مثل کسی که ترس از سقوط دارد،دستانش را دور کمر شرلوک محکم تر می کند.شرلوک او را بالا می کشد و به او اطمینان می دهد از روی مبل نخواهد افتاد.
هردو بدون توجه به عقربه های ساعت ارام در اغوش هم دراز کشیده اند 
بعد از یک ساعت شرلوک اغوشش را ارام باز می کند می گوید:جان،تا یک ساعت دیگر لستراد می اید دنبالت؛بهتر بریم وسایلت را جمع کنیم.
جان زیر لب اعتراض می کند و با شرلوک به سمت اتاق می روند.
شرلوک به جان کمک می کند تا وسایلش را جمع کند و برای رفتن اماده شود.
زنگ ها 11 صبح را اعلام می کنند.
وسایل جان اماده کنار در است.
در اتاق بالا رزی از خواب بیدار شده است.
جان و شرلوک روبه روی هم نشسته اند و منتظر حضور لستراد هستند.
سکوت مثل یک لایه خاک همه جا را پوشانده است.
در کوبیده می شود_تق تق_خانم هادسون
در را باز می کند و لستراد را _باناراحتی_به سمت پله ها راهنمایی می کند.
لستراد در خانه باز می کند و غبار سکوت به صورتش برخورد می کند.
وارد خانه می شود_نگاهی به اطراف می کند و دنبال اثری از رزی می گردد اما وقتی ان را نمی بیند؛نفس راحتی می کشد_و به دیوار تکیه می دهد.
روبه انها می کند و می گوید:ببخشید دکتر واتسون اما ماشین جلوی در منتظر شماست.
جان بدون صحبتی از روی صندلی بلند می شود برای اخرین بار به گونه ی شرلوک بوسه می زند؛وسایلش را برمی دارد و در سکوت به دنبال لستراد از پله ها پایین می رود
با بسته شدن در غبار سکوت پاک می شود.
شرلوک چند ثانیه بعد از رفتن جان به سمت اسلحه می رود و تمام خشمش را روی دیوارها خالی
می کند_خانم هادسون به این کار عادت کرده بود پس توجهی نکرد وبه کارهایش ادامه داد._
رزی با صدای بسته شدن در و شلیک های بی امان پدرش متوجه ی رفتن جان شد.
اشک بی اجازه ر روی گونه هایش جاری می شوند.
او در میان هیاهوی شلیک ها وارد خانه می شود و در سکوت کنار دیوار می نشیند_صدای گریه هایش را در گلو ارام می کند_و به پدرش نگاه می کند.
شرلوک متوجه نفس های تکه پاره ی رزی می شود پس اسلحه را کنار می گذارد و
بدنش را روی مبل رها می کند.
او نگاهی به صورت رزی می کند و برای چند ثانیه در چشمان قهوه ای رزی _که شبیه جان است_
غرق می شود.
رویش را از دخترش می گیرد؛از روی مبل بلند
می شود و درحالی که به سمت راه پله می رود؛
می گوید:رزی؛بلندشو!کمکت می کنم وسایلت را جمع کنی.
رزی با استین لباسش اشک هایش را پاک می کند؛
می خواهد دلیل کارهای پدرش را بپرسد اما هجوم اشکهایش به او اجازه صحبت کردن نمی دهند پس بدون مخالفتی پشت سر پدرش راه می افتد و با کمک یک دیگر اخرین یادگاری ها را درون کارتون قرار می دهند.
ساعت 3 بعدازظهر را اعلام می کند.
.............................................................
امیدوارم تا اینجای کار از خواندن داستان لذت برده باشید.
ببخشید اگر دیر به دیر آپ‌ می شود و کمی اشکالات دستور زبانی دارد.
ممنون که حمایت می کنید.🙏🏽🙏🏽☺️☺️

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now