part 25 : The last party

23 8 18
                                    

رزی از روز دعوا تا امروز که اخرین حضور جان در خانه است ؛پیش  خانم هادسون بوده و با هیچ کدام از پدرانش صحبت نکرده است
امشب اخرین باریست که تمام اعضای خانواده به همراه دوستان کنار هم جمع شده اند و سعی دارند خاطره ی خوبی برای هم بسازند.
رزی پیراهن صورتی اش را پوشیده است و به دور از همه بر روی مبل مشکی رنگ نزدیک پنجره نشسته است.
گرگ و مالی کنار هم ایستاده اند،خانم هادسون برروی صندلی قرمز رنگ نشسته است جان ،کنار صندلی ایستاده است به شرلوک نگاه می کند که کت و شلوار مشکی اش را پوشیده است و در تمرکز برای  کوک کردن سازش غرق شده است .
صدا های مختلف  و  در صدر آنها همهمه ایی پچ پچ مانند که از صحبت کردن افراد حاضر  در خانه ایجاد شده ، تمام اتاق را پر کرده است. در این بین،  کسی به سکوت رزی که از گوشه ی اتاق رفتارهای همه را زیر نظر دارد توجه نمیکند
سکوت با نواختن شرلوک در کل خانه جاری می شود.
نواختن شرلوک تمام می شود...
لبخندی ارام بر روی لبان همه نقش می بندد و از گوشه ی حال صدای ارام دست زدن بلند می شود
شرلوک نگاهی به رزی می اندازد و ویولونش را روی میز می گذارد و روی مبل  مشکی رنگ مخصوص به خودش می نشیند.
جان،گیلاس خوش رنگ مشروب را مقابل شرلوک میگذارد.
بعد از  چند دقیقه متوالی صحبت از نواختن
،دوباره صدای پچ پچ های قبلی بلند می شود.
خانم هادسون برای انجام کاری به طبقه ی پایین رفت. جان روبه روی شرلوک نشسته بود و داشت با گرگ صحبت می کرد.
مالی برای انکه رزی احساس تنهایی نکند،کنار رزی نشسته نشست و شروع به صحبت کردن با او کرد، شرلوک تمام مدت از نقطه ایی دور تر از آنها به مالی خیره شده بود و رفتارهای مالی و رزی را زیر نظر داشت.تنها دلیلش برای دعوت کردن مالی به دورهمی امشب ، رزی بود .

عقربه های ساعت ، ده شب را نشان میدادند.

شرلوک با دیدن زمانی که ساعت اعلام میکرد ، به آرامی ازجایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت ، سپس با لیوانی شیر در دستش از آشپزخانه خارج شد و مقابل چشم های کنجکاو جان مقابل مبلی که رزی روی آن نشسته بود زانو زد : رزی ؟

رزی با شنیدن صدای پدرش صحبتش را با مالی قطع کرد ، با دیدن لیوان شیر لبخند کوچکی زد و بعد لیوان را همزمان با زمزمه کردن جمله ایی تشکر آمیز زیر لب از شرلوک گرفت

حالا ساعت 11 شب است
همه ی مهمان ها رفته اند ؛ خانه در سکوت فرو رفته است.
رزی در آغوش شرلوک نشسته است شرلوک دستانش را به دور دخترش حلقه کرده است رزی با دستان کوچکش چشم هایش را می مالد.
جان روبه روی انها نشسته است و سعی دارد با گشتن در گوشی افکارش را جمع و جور کند. او هنوز نمی داند که چگونه از رزی خداحافظی کند و نگران خانواده اش است که چگونه با نبودنش کنار خواهند امد
رزی خمیازه ی می کشد و به نرمی می گوید:بابا،من خوابم میاد؛میشه برم بخوابم؟
شرلوک دستانش را از دور رزی باز می کند؛رزی گونه پدرش را می بوسد؛از بغل شرلوک پایین می اید؛شب بخیر می گوید و به اتاقش که طبقه ی بالاست می رود.
شرلوک متوجه ی ناراحتی جان می شود، رزی آن شب هیچ صحبتی با جان نکرده بود.
شرلوک:جان؟
جان نگاهش را به شرلوک می دهد و شرلوک ادامه میدهد : اگه می خوای ازش خداحافظی کنی؛الان بهترین موقع است...

جان بدون هیچ حرفی بلند می شود و به سمت اتاق خواب رزی می رود.
جان اهسته در اتاق را باز می کند و با بدن ارام دخترش که در زیر پتو خوابیده است روبه رو می شود. یک قدم عقب می رود و می خواهد از اتاق خارج شود اما پشیمان می شود؛کنار رزی می نشیند؛به ارامی موهای طلایی رزی را از روی صورتش کنار می زند و به صورت خواب الود دخترش خیره می شود.
چند ثانیه ی به صورت دخترش خیره می شود، نفسش را بیرون می دهد؛ افکارش را جمع و جور می کند.
جان:رزی می خوام بدونی این اخرین باره که می توانم به دور از یه شیشه مزاحم  نگات کنم.

به اطراف نگاه می کند : متاسفم اما از فردا زندگیت عوض خواهد شد!
حرف هایی درباره ی من خواهی شنید؛ازت می خواهم اونارو باور کنی رزی ،شرلوک راست می گفت؛ویرانی همیشه دنبال من بود؛هرجا که قدم میذاشتم زندگی همه خراب میشد و همیشه می گفتم من می تونم اونو  کنترل کنم اما اون  من رو در دست داشت...وجودم  به ویرانی معتاد شده بود.

ناخن هایش را در کف دستش فرو می کند تا بتواند حرف هایش را تمام کند: دخترم،من برای مدت طولانی شما رو ترک خواهم ...می دونم هنوز کوچیک هستی اما ازت می خواهم به جای من حواست به پدرت باشه و همیشه به حرف هاش گوش بدی...

شرلوک پشت  در اتاق ایستاده است و دارد به حرف های جان گوش می دهد جان با بغض واضحی در گلویش ادامه میدهد : رزی،امیدوارم منو به آسونی فراموش کنی.

دستانش شروع به لرزیدن کرده اند و می تواند ضربانش را برروی سینه و حتی روی لباسش احساس کند
پتو را به اهستگی از روی صورت رزی کنار می زند و گونه نرم و کوچک رزی را می بوسد.
جان:خوش حالم حرف هایی که الان گفتم رو مثل یک خواب از یاد میبری ....دوستت دارم دخترم.

_قطرات اشک برروی صورت خسته اش
جاری می شوند.
عروسک خرسی رزی را بر می دارد؛برای اخرین بار  به دخترش که غرق در رویایی شبانه است نگاه می  کند و به سمت در می رود.
شرلوک قبل از بازشدن در با سرعت از پله ها پایین می رود و پشت میز می نشیند و خود را با پرونده ها سرگرم می کند اما جان صدای قدم هایش را شنید.
جان به ارامی از پله پایین می اید.
شرلوک در حالی که حواسش را به کاغذها داده است؛نگاهی به جان می کند که عروسک خرسی سفید را در اغوش گرفته و بدون هیچ حرفی وارد اتاق می شود.
جان وارد اتاق می شود.دلش می خواست اخرین شب را درکنار شرلوک سپری کند اما افکار پریشانش چنین اجازه ایی به او ندادند پس قرص های خواب را خورد و سعی کرد وجودش را در خواب غرق کند و شاید بتواند برای ابد در خواب بماند.

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now