Rainy Night [SeongJoong]

215 45 2
                                    

نوک کفشش رو روی زمین میکشید و به صدای برخورد قطرات بارون گوش میداد، صدایی که براش ارامش بخش و قلب نگرانش رو تا حدی اروم نگه میداشت
اون ترسیده بود اما نمیتونست قدمی به جلو برداره چون اون پسر احمق ازش خواسته بود اینجا منتظرش بمونه، منتظر بمونه تا بهش برسه، هونگ جونگ هیچ نمیفهمید اون پسر چی میخواست و برای چی نیمه شب توی همچین بارونی اون رو بیرون کشیده
با نفس کوتاهی کمی چرخید و وزنش رو روی پای دیگه اش انداخت، محکم دسته ی چترش رو گرفته بود تا بادی که میوزید بخاطر سهل انگاریش اون رو از دست بده و خیس بشه
پسر مدام میچرخید، اون دوست نداشت منتظر باشه، از حسی که بهش میداد هیچ خوشش نمی اومد، حسی که نمیتونست توصیفش کنه... چیزی که بدن ظریفش رو به لرزه انداخته و نگرانی نفس هاش رو به تنگ اورده بود
با پیچیدن صدای قدم های شتاب زده ای نگاهش بلاخره از چراغی که اتصالی داشت گرفت و برگشت، برگشت و تونست سونگهوایی رو ببینه که بی توجه به بارون هایی که شلاق وار به صورتش برخورد میکرد با لبخند عمیقی به سمتش می دوید
با نگرانی قدمی به جلو برداشت تا به تلاش پسرک برای از بین بردن فاصله اشون کمک کنه اما سونگهوا اجازه نداد و به سرعت زیر چتر هونگ جونگ قرار گرفت و با خستگی خندید
دستش رو چندبار تکون داد و مقابل چشم های مبهوت هونگ جونگ چندبار محکم نفس گرفت و با صدایی که تحلیل رفته بود گفت
" خدای من، تا به حال اینقدر سریع ندویده بودم"
هونگ جونگ لحظه ای مکث کرد تا بفهمه چی شده، باز هم وارد بازی های مسخره سونگهوا شده بود؟ باز هم مثل همیشه سونگهوا داشت اذیتش میکرد و برای شوخی اون رو نصف شب بیدار کرده بود؟
با گذشتن این ها از ذهنش، لب زیرینش رو به دندون گرفت و بدون هیچ رحمی محکم به ساق پای پسر کوبید و غرید
" بازم داری مسخرم میکنی؟ چندبار گفتم دست از این کارات برداری سونگهوا؟"
پسر بزرگتر از درد روی زمین نشست و ساق پاش رو گرفت، درد تا مغز استخونش پیچیده و چشم هاش از درد نمناک شده بود، اون چی فکر میکرد و چی شده بود
سرش رو کمی بالا اورد و به چشم های عصبی هونگ جونگ خیره شد و تنها چیزی که توی ذهن سونگهوا به وجود اومد این بود که این پسر چطور میتونه اینقدر زیبا باشه؟
لب هاش از هم فاصله گرفت و تلاش کرد حرفی رو بزنه، کلماتی که مدت ها میشد درون گلوش گیر کرده و سونگهوا توانایی فرو فرستادن رو نداشت
سرش رو چرخوند و با کمک دست هاش از سطح خیس زمین بلند شد، اگر نمیدونست چی باید بگه میتونست از راه دیگه ای وارد بشه!
خودش رو به پسر سفید پوش رسوند و بدون اتلاف وقت لب هایی که مدتی میشد برای بوسیده شدن جلوی چشم هاش میدرخشید رو به دهان گرفت
نه میبوسید و نه حرکتی میکرد، خودش هم بخاطر کاری که انجام داده بود شوکه شد اما عقب نرفت، اون از واکنش هونگ جونگ میترسید، از اینکه پسرش اون رو پس بزنه و سیلی روی صورتش بنوشه
اما... برخلاف تصوراتش، دستی به ارومی اطراف کمرش رو گرفت و صدای برخورد چتر به زمین، تلنگری برای سونگهوا بود تا به لب های یخ زده اش حرکتی بده و اون رو ببوسه، لب هایی رو که دوست داشت رو عمیق ببوسه

Ateez ScenarioOù les histoires vivent. Découvrez maintenant