Let's Run Away [SeongJoong]

101 26 2
                                    

دست هاش رو بالا برد و نفس عمیقی کشید، خستگی از سرو روش می‌بارید.
هوای سرد نیمه شب لرز بدی به جسم گرمش که تا مدتی قبل توی رستوران بود انداخت، با لرز دست هاش رو روی بازو هاش کشید، با قدم های سریع جلو رفت تا کیسه مشکی رو توی سطل زباله بندازه، کیسه ی سیاه رنگ رو به ارومی داخل سطل بزرگ گذاشت.
میدونست حالا که هوا سرد تر از همیشه شده ممکنه حیون ها برای گرم کردن خودشون وارد سطل زباله های بزرگ بشن و برای همین قصد نداشت بهشون صدمه ای بزنه.
لبخند ضعیفی روی لبش نشوند همونطور که دست هاش رو با بی حوصلگی اطراف بدنش تکون میداد تا با کمی ورزش گرمای از دست رفته اش دوباره برگرده، همونطور که جلو می رفت متوجه ی سایه ای شد که مقابلش ایستاده، با تردید سر پایین افتاده اش رو بالا اورد.
نگاهش میخ جثه ی ظریف و اشنایی شد که با بدنی لرزون مقابل رستوران ایستاده بود، با تعجب بهش خیره شد.
" هونگجونگ؟"
با شگفتی و بهت زیر لب پسرک رو صدا زد، بازیگوشی رو کنار گذاشت و سرعت قدم هاش رو بالا برد تا به پسر برسه و بدونه برای چی این وقت شب به محل کارش اومده. کوله ی بزرگی که روی شونه های نحیفش نشسته بود، تعجب سونگهوا رو بیشتر می کرد.
برای چی باید اینطور و این وقت شب به اینجا می اومد اون هم وقتی که پسر دو ساعت قبل بهش گفته بود میره بخوابه؟
" هونگ جونگ-اه"
به تندی جلوش ایستاد و بازو های نحیفش رو مابین انگشت های سر و یخ زده اش گرفت، با نگرانی به چشم های سرخ و خیس هونگجونگ زل زد، توی این مدتی که باهاش حرف نزده بود چه اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریخته بود؟ روی صورتش خم شد، میتونست بفهمه بغض بزرگی گلوی دوست پسرش رو گرفته. با لحن ارومی زمزمه کرد
" چه اتفاقی افتاده؟ برای چی گریه کردی؟ نکنه "
هونگجونگ با ناله ی خفیفی سرش رو به اطراف تکون داد نفس پر سروصدایی فرو برد. سعی کرد صداش نلرزه، سعی کرد دوباره اشک هایی که روشون هیچ تسلطی نداشت فرو نریزن، داشت تلاش می کرد اون داشت تمامش رو وسط میگذاشت اما کافی نبود.
با گرم شدن گونه های یخ زده اش چشم هایی که پایین بود رو بالا اورد و به صورت مبهوت سونگهوا زل زد. با بغضی که صدای مخملی زیباش رو رنگین کرده بود گفت
" بـ بیا فرار کنیم، خواهش میکنم سونگهوا اون همه چی رو فهمیده، پدرم همه چی رو فهمید و دیونه شده"
با ترس سرش رو به اطراف تکون داد و مسخ شده به زمین خیره شده بود، انگار همه اتفاقات داشت مثل یه نوار فیلم از مقابل چشم هاش میگذشت، با درد نالید
" کل ظرف ها رو شکوند و اگر مادرم نبود منو کتک میزد، اون واقعا دیونه شده خواهش میکنم، باید بریم"
با ترس، دست هایی که لرزشش غیر قابل کنترل بود به بازوی سونگهوا رو چنگ زد و اون رو پایین کشید، نمی خواست هیچ اتفاقی برای معشوقه ی دوست داشتنی اش بیفته.
سونگهوا اخمی کرد و دستش رو با حرص بین تار های پرکلاغیش فرو برد و اون ها رو عقب فرستاد، اصلا نمی خواست همچین مسئله ای پیش بیاد و حالا ابی که نباید ریخته شده بود. با کلافگی ای که حتی از کلماتش مشخص بود غرید
" کی؟ دقیقا کی بهش خبر داد؟ قرار بود اول اماده اش کنیم و بعد همه چیز رو بهش بگیم "
کلافه دستش رو روی پشونی و صورتش کشید، این خود جهنم بود، پدر هونگجونگ می تونست به راحتی بکشتش و هیچکس هم از این اتفاق بویی نبره و حتی به احساسات پسرش ذره ای توجه نمی کرد.
نفسش رو با حرص رو بیرون فرستاد، درونش حالا گر گرفته بود-شاید از ترس شاید هم عصبانیت، هر که بود داشت وسط زمستون عرق می کرد- و دوست داشت همه چی رو بهم بریزه.
" باید بریم سونگ، لطفا"
هونگجونگ با عجز نالید و محکم گرمکن قرمز سونگهوا رو کشید تا هم‌قدش بشه، چشم های گردش، گشاد تر شده بود و تک به تک کلماتش به وحشت اغشته شده بود
" من نمیخوام از دستت بدم، فکرش داره دیونم میکنه، بیـ بیا بریم یه شهر دیگه تا اروم تر بشه، فقط بریم! لباس ها و بلیط رو گرفتم باید بریم"
سونگهوا لحظه ای نگاهش رو به چشم هایی که از ترس گشاد و دو دو میزد گرفت. نمی تونست به راحتی از همه چیز بگذره وقتی تمام زندگیش توی سئول بود. دست های هونگ جونگ رو از لباس هاش جدا و به سمت بدن خودش برگردوند. بی حرف به طرف رستوران برگشت و به سرعت وارد شد و در رو بست. هونگجونگ حتی فرصت حرف زدن هم نداشت.
یعنی، سونگهوا الان درخواستش رو رد کرده بود؟ نمیخواست باهاش بیاد؟ میخواست ازش جدا بشه و اجازه بده پدرش بدن سفید و حجیمش رو به باد کتک بده؟
با رد شدن افکار منفی اش از ذهنش، بغضش بزرگتر شد، اصلا براش مهم نبود اگر سونگهوا کنار میذاشتش، ناراحت نمی شد اما فکر اینکه صدمه ببینه و کتک بخوره ازارش میداد، باعث می شد بخواد تا ابد گریه کنه و باعث و بانی این اتفاق رو لعن و نفرین کنه.
با درد و ناراحتی روی دو پا نشست و اشک هاش بی خواست خودش راهشون رو باز و قطره قطره روی زمین می افتاد.
نفس هاش تند و سینه اش با تقلا بالا میرفت، دست هاش رو بالا اورد و تند روی لب هاش گذاشت و هق هق های ریزش رو توی گلوش خفه کرد.
" چرا نشستی؟ نظرت عوض شد بیبی؟"
صدای اروم دوست پسرش باعث شد به سرعت صداش توی گلوش بشکنه و خفه بشه، با ناباوری به عقب برگشت و تونست پسری رو ببینه که بی حرف اون رو ترک کرده بود، با عجز به صورت خندونش زل زد.
" تـ ترسوندیم"
بین گریه اش خندید و صدای گرفته اش باعث فشرده شدن قلب عاشق سونگهوا شد. دستش رو دور بدن پسر کوچکتر حلقه کرد و اون رو بالا کشید، به سمت چپ چرخید و با ارامش شروع به قدم زدن کردند.
بی حرف، بدون اینکه سکوت سنگین بینشون رو بکشونن به طرف ایستگاه های قطار حرکت کردند. نمی خواست حرفی بزنه و به معشوقه اش عذاب وجدان بیشتری منتقل کنه، فقط همراه و هم‌قدمش شد تا بتونن یه زندگی کوچیک رو برای یه مدت کوتاه دست و پا کنند و بعد دوباره به سئول برگردن.
دست هونگ جونگ رو وارد جیب لباسش کرد، کت لی برای اون هوا مناسب نبود. لحظه ای ایستاد، شالگردن خاکستریش رو بیرون اورد، دور گردن و دهان هونگجونگ رو باهاش پوشوند تا سرمای بیشتری اون رو ازار نده.
----------------------------------------------------
بعد از پانچ کردن بلیط زرد رنگ درون دستشون رو توی کیف بزرگ هونگ جونگ هول داد، کیف رو بعد از بستن زیپش، پایین و کنار پاهاش قرار داد و سر پسر کوچکتری که به خواب رفته بود رو به اغوش گرفت.
بوسه ی کوتاهی روی موهاش گذاشت و دست های ظریفش که از ترس لباسش رو چنگ انداخته بود رو به ارومی نوازش کرد، اینطور جمع شدنش بین اغوشش فقط قلبش رو تکه پاره می کرد، هونگجونگ بیش از اندازه ترسیده بود و این موضوع حتی وقتی خواب بود هم به وضوح قابل رؤیت بود.
سرش رو به موهای ابریشمی پسر تکیه داد و چشم های خسته اش رو بست. عاشق حبس کردن تن ظریفش بین بازوهای نچندان بزرگش بود.
وجودش خود ارامش و لبخندش زندگی بود، بودنش برای سونگهوا تمام چیزی بود که لازم داشت و براش مهم نبود که کجا میرن یا مقصدشون کجا خواهد بود! اون فقط پسری رو میخواست که حالا بین بازوهاش زندانی شده بود.
موجود کوچولویی که بخش بزرگی از زندگیش رو به خودش اختصاص داده بود. شاید، این نشونه و راهی بود برای زندگی زیبای دو نفره اشون؟

Ateez ScenarioWhere stories live. Discover now