p1

248 28 8
                                    


شمع روی میز را روشن کرد و پر قو را در جوهر زد، دفترخاطرات با چوب کار شده رو باز کرد و شروع به آراستن کاغذ کرد

"۱۰ مارس سال ۱۸۱۰ نروژ اسلودفترچه خاطرات عزیزم، چند وقت است به جای اینکه آن شمع های کلیسا را برای خانواده ام روشن کنم برای اینکه وضع سلامتی پدرم بهتر شود روشن میکنم راستش تنها کاری که در کلیسا میتوانم بکنم این است که دعا کنم و دیروز با دایه لیزا پیش آرتور، نقاش شهر رفتیم تا پرتره مرا بکشد ولی من وقتی آرتور به من عمیق خیره میشد سرخ و سفید میشدم و او مدام گله و شکایت میکرد نمیدانم او از دختر هایی که جوراب ساق بلند را قبول ندارد و دوست دارند در تابستان پاهایشان را در رودخانه دیریوا بگذراند و از چتر برای قدم زدن در زیر آفتاب استفاده نکنند خوشش می آید؟ یا آیا دخترانی که شعر ها و نوشته های داوینچی را دوست دارند تشویق میکند؟ نمی‌دانم آرتور آدم عجیبیست، همیشه می‌گوید وقتی چشمانت را میکشم که روحت را در یابم و دایه لیزا از من تعریف می‌کند و آرتور گیج تر از قبل میشود از وقتی او را دیدم هر روز به کلیسا میروم و لباس های زیباتری میپوشم سعی میکنم شبیه یک دوشیزه کامل به کلیسا بروم دیگر موهای ژولیده ام را زیر کلاه قایم نمیکنم تا آرتور مرا به چشم یک نجیب زاده کامل ببیند و اینگونه یک پرتره در شأن خانواده ما تحویل بدهد وقت خواب است، خداحافظ دفترچه خاطرات عزیز.

بعد از بستن دفترچه به در خیره شد وقتی مطمئن شد ندیمه ها از سرکشی و دید زدن او دست کشیدن با عصبانیت زیر لب های ضریفش غرید: همیشه مجبورم حرف های مسخره رو داخل این دفترچه احمقانه بنویسم حتی نمیتونم بگم که یه دختر نیستم و یه پسرم) نفسی از حرص بیرون داد و دلیل همه این اتفاقات رو مرور کرد، از وقتی به دنیا آمده بود مجبور شد دختر باشد آن هم برای این که قبل تولدش یه نامزدی سیاسی براش ترتیب دادن و نامزد پرنس روسیه شده حتی نمیدونه اون پسر چه شکلیه ولی مهم تر از اون پسر مشکلی بود که داشت اون یک دختر نبود فقط مادرش در هنگام بارداری علائم زنی که دختر به دنیا می آورد را داشت و قرار شد اگر بچه پسر شد طبق قانون روسیه باید با جسد پرنسس روسیه ازدواج میکرد و بعد برای تا ابد باهم بودن زنده به گور میشد، ولی او را جای دختر جا زدن تا از مرگ یونگی جلوگیری شود فقط دو نفر این راز را می‌دانند او و کسی که به دنیا اوردش، دایه لیزا

-اونا بلاخره متوجه میشن، اونا متوجه میشن)

آهی از غم کشید و صورتش را با دستان نحیفش پوشاند می‌دانست فردا این دفترچه مسخره را ندیمه های جاسوس چک می‌کنند تا گزارش به مادرش بدهند هرچند او به اصطلاح مادرش است در چشمان او ذره ی مهر مادری نیست، موضوع مهم تری آزارش میداد اینکه با پرنس باید ازدواج می‌کرد او این ازدواج از پیش تعیین شده را نمیخواست خوانوادش برایش ذره ی مهم نبودن از آنها مهری ندیده بود ولی نمی‌خواست بمیرد می‌ترسید باید با دایه حرف می‌زد او حتما می‌دانست باید چه کند.

فردا پس از خوردن صبحانه و تحمل غر غر های مادرش به سمت اتاقک دایه لیزا رفت تا با او صحبت کند که اما ندیمه شخصی مادرش جلویش ظاهر شد و شروع به وراجی کرد: اوه بانو یونجی احتمالا استرس دارید به هر حال چند روز فقط مونده تا ملکه کل روسیه بشید لطفا بزارید یکم از تجربه شخصیم واستون بگم..) یونگی وسط حرف او پرید و با نهایت احترام کلمات نیش دارش را به زبون آورد: نه ممنونم من نیاز به دونستن تجربه شخصیت ندارم من همین الانشم کل زندگیم رو وقف یادگیری شب اول ازدواجم کردم) و آنجا را به مقصد اتاقک دایه خود ترک کرد

ادامه دارد..........

The royal ways of a villainWhere stories live. Discover now