p8

59 10 5
                                    

جنگ بزرگی در پیش بود پسرک باید برای تاریخی ترین رویارویی آماده میشد.
وسایل مورد نیازش را برداشت و با دست های پر از در انبار خارج شد و به سمت باغچه عمارت حرکت کرد وقتی جای مناسبی برای تیراندازی پیدا کرد سیبل را روی پایه هایش گذاشت و تیر و کمان هارا روی چمن ها رها کرد برای درس کشتی زود بود پس نیاز به حصار کشی نبود.
شمشیر هارا مانند میوه با طناب روی درخت آویزان کرد تا در دست و پا نباشند محافظ های کودک را زیر درخت گذاشت و وقتی مطمئن شد که زمین باغچه برای تمرین امروز آماده است به سمت عمارت حرکت کرد
برای صبحانه میز را چید و منتظر یونگی روی یکی از صندلی های گوشه دیوار نشست.
حالا وقت داشت کل اتاق ناهار خوری را دید بزند سقف اتاق پر از نقاشی اساطیر با جزئیات زیاد بود میز متوسط بود و فقط برای شیش نفر جا داشت و شمعدانی های طلا!!، عجیب بود آخرین باری که اینجا بود شمعدانی ها از جنس نقره بودن و سقف حالت ساده ی داشت و میز بزرگی در اتاق قرار داشت کف اتاق همان کاشی های قدیمی بودن ولی کنار پنجره اتاق ناهارخوری گل و گیاهان زیادی قرار داشت و آن گیاهان توانستند نظر نامجون را به خود جلب کنند نامجون حاضر بود قسم بخورد که همچین گیاهانی اول صبح اینجا نبودن از جایش بلند شد و به گلدان های زیبا نزدیک شد دستی بر روی یکی از گلدان ها کشید و با تعجب متوجه ترکی روی گلدان شد دستانش را مشت کرد و تق تق روی گلدان زد، صدای تبل تو خالی میداد با تعجب کمی گلدان را جابه جا کرد و توانست تیکه ی از گلدان را که شکسته بود بیرون بکشد کاغذی داخل گلدان بود بوی عطر تلخ میداد در نامه را را باز کرد
"سلام عزیزم، آیا خوش برگشتم؟"
نامجون کمی فکر کرد و با یادآوری یونگی با ترس به طرف اتاق او دویید در را باز کرد ولی یونگی را پیدا نکرد به جاییش متوجه حروف جادویی که روی دیوار نوشته شده بودن شد ورد سختی روی آن حروف قرار داشتند بلاخره طلسم را شکست و حروف نمایان شدن "اگه میخواییش، بیا دنبالم"
حرف دیگری نبود نه آدرسی نه نشانه ی مانند معماهای بی جواب ولی چه اتفاقی افتاده؟
_

نیم ساعت قبل داخل اتاق یونگی:
یونگی بعد از آن همه شب بیداری خسته و کوفته روی تخت خود دراز کشیده شد که حضور کسی را احساس کرد با فکر اینکه نامجون در اتاق است بیشتر در درون خود فرو رفت و تصمیم گرفت خود را به خواب بزند ولی با تکان خوردن و بلند شدن از تخت و احساس سبکی بیشتر احساس می‌کرد نامجون در مقابلش نیست ولی با یادآوری اینکه نامجون یک کنت نفرین شده است و احتمالا از قدرت هایش دارد استفاده می‌کند بیخیال بلند شدن شد هرچند هر ثانیه چیزی در ذهنش میکوبید "حداقل چشمات رو باز کن و ببین چی باعث شده اون تورو بلند کنه" ولی یونگی تظاهر را به روبه رو شدن با آن مرد ترجیح داد
سنگینی وزن خود را احساس کرد و روی جسم سرد و تیزی فرود آمد چشمان خود را باز کرد و تاریکی مطلق را دید و بعد روشنی گوشه ی محلی که در آن قرار داشت و چشمانش از چیزی که میدید درشت شد باور نداشت این....این.....

________
سلام سلام شرمنده هرجور یکی دوتا کردم نتونستم نذارمتون تو خماری🙂
*حالا مثلا فیکشنم طرفدار داره

The royal ways of a villainDonde viven las historias. Descúbrelo ahora