P5

70 11 1
                                    

صبح بیدار شد و پرتوی موهایش را به سمت زمین رها کرد با تابش پرتوهای خورشید به پنجره پرده یک رقیب سرسخت شد و از اتاق محافظت میکرد ولی با باز شدن پرده این جنگ بین پرده و خورشید تمام شد و خورشید مستقیم به صورت یونگی سلام گفت.

یونگی دستش را جلوی صورتش گذاشت و چشمانش را به زور باز کرد و اولین چیزی که دید مرد بلند قامتی بود که مثل فرشته ها به نظر میرسید با لبخندی گرم و موهای مرتب.

-چه عجب ارباب مین بلاخره بیدار شدن، بلند شو که خورشید اومده بالا و موقع تمرینه.
-فکر میکردم با بستن قرارداد دیگه تمرین مهمونی چای تمومه.
-دقیقا بیبی، مهمونی چای تموم شد ولی حالا وقت مهمونی شکار و جنگه چیزی که یه مرد باید یاد بگیره.
-چطوری؟ یه مرد از بچگیش جنگ رو یاد میگیره من هیچی از جنگ نمیدونم
-منم به بهونه شکار میبرمت بیرون و تمرینت میدم
-برای چی تمرینم میدی؟
-برای اینکه در امان بمونی
-از چی؟
-از خودت

نامجون بدون اینکه به ابهاماتی که برای یونگی درست کرده بود پاسخی بده به سمت بیرون اتاق حرکت کرد و به یونگی فهموند که باید برای صبحانه پایین بیاد.

صبحانه در سکوت کامل سرو شد خدمه های شخصی بانو مینهو و ارباب جوان یونگی بالای سر ارباب هاشون ایستاده بودن و منتظر دستور بودن و یونگی و بانو مینهو در کمال آرامش صبحانه سرو میکردن طبق عادت بعد از دعای سر میز یونگی با نون شروع کرد و کمی مربای بهار روی نون مالید و آروم آروم شروع به جوییدن کرد چیزی که باعث می‌شود درباره جزئیات حرف نزنم نحوه غذا خوردن آنهاست بانو مینهو و یونگی هردو عادت داشتن سی و هشت بار یک تکه نان کوچک را در دهان بجوند حتی اگر غذا دیگر در دهان نباشد آنها باید میجویدن و با چای سبز غذا را تمام میکردن بعدم با دستمال مخصوص صورت خود را پاک میکردن.

بعد از تمام شدن غذا و بردن ظرف ها به آشپزخانه توسط ندیمه ها وقت صحبت خانوادگی بود در همین حین یونگی متوجه حضور نداشتن پدر خود سئو شد و رو به مادر خویش کرد و جویای احوال پدر شد.

-مادر، پدر کی از سفر برمیگرده؟

همین حرف کافی بود تا نامجون با اضطراب وسط حرف خانوادگی آنها بپرد و با دستپاچگی شروع به چیدن کلمات کنارهم بکند

-ارباب مین، امروز شما باید میرفتین شکار بهتر نیست زودتر راهی بشیم و بر.....
-لازم نیست ندیمه تلاش کنی رازهارو مخفی نگه داری دیگه همه این راز رو میدونن.

بانو مینهو بعد از گفتن این کلمات به سمت یونگی برگشت از نظر مینهو، یونگی کمابیش از همه چیز خبر داشت و این علاقه شدید به پدرش مینهو را میترساند!! اگر پسرش هم مثل پدرش میشد چه؟! با بیرون داد نفسش وجدان خسته خود را کمی آرام کرد.

-یونگی پدرت هیچ وقت برنمیگرده
-ولی آخه چرا؟؟
-اون نه تنها به خانوادش بلکه به کشورش خیانت کرده

بانو مینهو از جایش بلند شد و برای آخرین بار به یونگی نگاه کرد.

-پسرم لطفا قول بده که راه پدرت رو ادامه نمیدی

یونگی هیچ چیزی درباره حرف های مادرش نمیفهمید ولی قول داد و سوگند یاد کرد که راه پدرش را ادامه ندهد.

بلاخره نامجون و یونگی سوار بر اسب از عمارت بیرون رفتن و راه جنگل را در پیش گرفتن نامجون هیچ حرفی نمیزد و به جلو خیره شده بود انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده بود از نظر یونگی این چهره نامجون جذاب تر بود و هر زنی رو جذب خودش میکرد.

-میگم، نامجونا پدرم چه خیانتی کرد؟؟

نامجون با سردی به یونگی نگاه کرد و سپس به جلو خیره شد.

-پدرت، معشوقه داشت
-ولی اینکه برای مردا عادیه کلی اشراف زاده هستن که معشوقه دارن حتی خود امپراطورم معشوقه داره
-یه معشوقه عادی نداشت.

یونگی کمی فکر کرد و با خنده فکری که کرده بود را برای نامجون تعریف کرد.

-نکنه با یه هیولای انسان نما وارد رابطه شد

هرچند از نظر نامجون این خنده زیبا بود ولی حقیقت همیشه تلخ بود.

-بدتر از هیولا، معشوقه اون یه مرد بود.

با گفتن واقعیت خنده زیبا یونگی ناپدید شد و به جایش تمام راه را سکوت کرد، حتی موقع تمرین تیر اندازی به شدت ساکت بود و به حرف های نامجون گوش میداد و کلمه ی سوال نمیپرسید، پسرک پر حرفی که تا دیروز نمیشد ساکتش کرد حالا تبدیل شده بود به یک بت متحرک، نامجون به یونگی حق میداد بار اولی که نامجون عاشق شد همین اتفاق افتاد مردم بعد از فهمیدن اینکه جانشین پادشاهی همجنسگراست معشوقه شاهزاده را به آتش کشیدن و شاهزاده بدبخت را تا آخر دنیا نفرین کردن، یونگی هم احتمالا شرم و خجالت و تنفر را باهم حس میکرد و تصمیم گرفت جای ابراز آن سکوت کند نامجون سعی کرد با تمرین فیزیکی و بدون سلاح حواس پرتی را به یونگی هدیه دهد ولی نتیجه اش فقط مشت های محکمی بود که یونگی آزاد میکرد گویی نامجون مقصر تمام این اتفاقات بود بلاخره سکوت توسط نامجون شکسته شد.

-بسه یونگی، بسه برای امروز بسه

نفس نامجون به شمار افتاده بود و یونگی خیلی وقت بود که نفس کشیدن را فراموش کرده بود، بلاخره یونگی راضی شد تا به عمارت برگرده

The royal ways of a villainWhere stories live. Discover now