Part 24: Why Didn't You Text Me?

385 74 183
                                        

جعبه مقوایی کیک رو از یخچال خارج کرد و در اون رو محکم به هم کوبید.

- چطور تونستی دقیقا وقتی که من رفتم مسافرت کیک بخری؟ پس حس مادرانت کجا رفته؟

خانم جئون که دیگه به این حجم دراماتیک بودن پسرش عادت کرده بود، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و بازدمش رو با صدا از بینیش بیرون داد.

- تو می‌تونی برای خودت بری مسافرت و عشق و حال ولی من نمی‌تونم یه کیک برای خودم بخرم؟

چنگالی از توی کشو برداشت و روبه‌روی مادرش، پشت میز نشست.

- می‌تونستی بذاری منم بیام، بعد بخری!

در جعبه رو برداشت و نگاهش رو به کیک نصفه خورده شده توی اون داد.

- تازه همه توت‌فرنگی‌هاش رو هم خوردی!

- توت‌فرنگی نداشت.

بی توجه به اصول ابتدایی کیک خوردن، قاش بزرگی از کیک داخل جعبه رو توی دهنش گذاشت.

- الکی نگو! همه کیک‌ها توت‌فرنگی دارن!

خانم جئون با خستگی پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و با کشیدن نفس عمیقی، تلاش کرد میلش به کتک زدن پسرش رو از بین ببره.

هر چقدر که تلاش می‌کرد نمی‌تونست دلیل بهانه گیری‌های بچگانه پسرش رو درک کنه. از دوساعت پیش که برگشته بود خونه، لحظه‌ای رو بدون ابرو‌های گره خورده و غرغر‌های احمقانه نگذرونده بود.

- فردا برات ده تا کیک می‌گیرم کوکی کوچولو! می‌شه بهم بگی مشکل چیه؟ از وقتی رسیدی یه بند داری غر می‌زنی! چرا شب رسیدم؟ چرا اینقدر دیر رسیدم؟ کثیفم اما حوصله دوش گرفتن ندارم! خسته‌‌ام حوصله سرکار رفتن ندارم! چرا آب گرم نمیشه؟ چرا آب اینقدر داغه؟ خودت خسته نشدی؟

جونگ‌کوک که از صدای معترض و بالا رفته مادرش، جا خورده بود، چند باری پلک زد و بعد از قورت دادن کیک نصفه جویده شده توی دهنش، سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به چشم‌های خواب‌آلود اون داد.

چش بود؟ جوابش کاملا واضحه! سردرگم و ترسیده بود. تصمیم داشت با ترسش مواجه بشه و این از خود ترسش، ترسناک‌تر بود.

از وقتی که پاش رو داخل خونه گذاشته بود، دقیقا هفده‌ تا سناریو ساخته بود. هفده روش متفاوت که مادرش رو از گرایش متفاوت و علاقه نامعقولش با خبر کنه.

و به جز یکی، بقیه همه با ناراحتی اون از دستش و قهر و طرد شدن به پایان رسیده بودن.

اون تنها سناریویی هم که مادرش به راحتی با گرایشش کنار می‌اومد، در واقع حالتی بود که قبل از اعتراف کردن به گی بودن، به طرز معجزه آسایی بمیره و این خبر تلخ از طریق جین هیونگ به گوش مادرش برسه.

مطمئنا مادرش توی اون شرایط، دلیل بزرگ‌تر و منطقی‌تری برای ناراحت بودن داشت.

- کوکی؟ نمی‌خوای به مامان بگی چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟

"DESOLATED"Where stories live. Discover now