-Leaf 7-

453 81 1
                                    

با بهت و ناباوری به صحنه ی روبه روش نگاه میکرد و آب دهنشو قورت میداد..

همون لحظه که دستش سمت دستگیره ی در رفت، در از طرف دیگه ی ماشین باز شد و پاو کنارش نشست.... صورتش رو سمتش چرخوند و متعجب پرسید..

_پس.. پس بقیه چی؟ ماسیو کجاست؟

پاو خونسرد چشماش رو بست و به پشتی صندلی تکیه داد...

_مردن! فقط چند نفر باقی مونده... که البته.. اونا هم میمیرن!

جونگ‌کوک آب دهنشو قورت داد و اخم کرد.. ریلکسی مرد کناریش رو درک نمیکرد.. چرا انقدر بی خیاله؟ انگار مردن آدم ها براش یه چیز کاملا عادیه!
که البته بود... ولی پس رئیسش چی؟ براش مهم بود؟

_چرا انقدر بی‌خیالی؟؟... ازت جواب میخوام لعنتی ماسیو کجاست؟؟ زنده س؟

قلبش با گفتن آخرین حرفش لرزید...

_ماسیو دستور داد مراقب تو باشم!

ماسیو نگران جونگ‌کوک شده؟ این سوالی بود که از خودش پرسید... اخم هاش باز شد و نگاهش سمت انباری سوخته برگشت... نه.. نمیتونست انقدر بیخیال رفتار کنه!
ماسیو جونگ‌کوک رو در امان گذاشته درحالی که خودش بادیگارد اونه و اینی که باید ازش مراقبت بشه خود ماسیوه!

_خودم نجاتش میدم‌!!

دستگیره ی در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد و صدا زدن های پاو مبنی بر اینکه سوار بشه وگرنه میمیره، رو نادیده گرفت و سمت انباری سوخته دوید.

نفس هاش تند شده بود و پاهاش با سرعت زیادی میدویدن... حس ترسی که وجودش رو مثل ویروس درگیر کرده بود، جدید و ناشناخته بود.
همه ی وجودش برای رسیدن به اون انباری نفرین شده داد میزد... انگاری چیزی که مدت زیادی ازش دور بوده رو پیدا کرده و اگه بهش نرسه قراره دوباره از دستش بده!

با رسیدن به انباری، با چند لگد محکم در بزرگ روبه روش رو شکوند و داخل رفت... چندتا نفس عمیق کشید و قدم هاش رو سمت داخل انباری برداشت..

با دیدن صحنه ی مقابلش به بینیش چینی داد و جلوتر رفت... در گوشه و کنار انباری جسدهای سوخته و خونی به چشم می‌خورد که حاله پسری که این اولین بار از زندگیش بود که این چنین صحنه هایی رو میدید، بهم میریخت.

سعی کرد بی توجه باشه و برای پیدا کردن ماسیوش چشم هاش اطراف رو رصد کنه..
صدای شکستن شیشه و به دنبالش داد دردمندی که به گوشش هاش رسید، باعث شد چشم هاش رو ریز کنه و برای دیدن جلو پاهاش دودهای اطراف صورتش رو با دست کنار بزنه...

سرفه ای کرد و با گذشتن از کنار راهرویی به اتاق انتهایی رسید که سروصدا از اونجا به بیرون اتاق میرسید.

اسلحه ش رو به دست گرفت و با کمی تردید در رو باز کرد و به حالت اماده باش دستاش رو بالا برد و اسلحه رو محکم گرفت...

𝑖𝑙𝑙𝑒𝑐𝑒𝑏𝑟𝑎Where stories live. Discover now