Chapter 26

263 70 23
                                    

[شوک!]

۷:۵۱

به چشم های بسته مینهو که خبر از آرامش موقت و پوشالی‌اش می دادند خیره شد.
نور کم جون خورشید که از پرده های تیره رنگ اتاق وارد می شد، چهره ی زیباش رو مثل یک اثر هنری به نمایش می‌گذاشت.
زمانی که انتخاب کرد به عنوان یک پزشک اطفال فعالیت کنه و تمام هوش و توانش رو به کار گرفت تا هر چه زودتر متخصصی کارکشته بشه، به خوبی متوجه بود که بودن در کنار موجوداتی پاک و بی گناه، تنها راه برای تجربه ی کمی احساس آرامشه.

بعد از کشته شدن سرهنگ هوانگ-پدرش-از اواسط کودکی زیر نظر مادرش و سرهنگ چو، آموزش دید تا یک روز در آستانه‌ی سی سالگی بالاخره انتقام بگیره اما این انتقام راهی نبود که می‌خواست برای ادامه‌ی زندگیش انتخاب کنه.

در حقیقت برای هیونجین یک روپوش سفید و بودن در کنار عزیزانش و کمی احساس امنیت و تعلق، تمام چیزی بود که خوشبختی رو می ساخت.
با این حال شاید پزشک جوان، دوست داشته شدن از سوی مادرش رو به آرزوی دیرینه اش ترجیح می داد.
احساسی که تا به امروز در آغوش هرکسی دنبالش می گشت تا شاید برای لحظه ای به قلبش رسوخ کنه.
واقعیت این بود که لمس هیچ آغوشی و بوسیدن هیچ فردی جایگزین جرعه ای از محبت مادرش نمیشد.
هیونجین سالها بود که آغوشی امن و جمله ای پر مهر از مادرش طلب نمی کرد اما گوشه ای از قلبش هنوز کودکی ده ساله بود که مابین مشغله های کاری و رفتارهای سرد مادر گم شده.
در طی یک سال برای اولین بار در کنار مینهو بود که امنیت و حمایت رو چشید و این آرامش، زیباترین دلیل برای دوست داشتنش به شمار می‌رفت.
درست مانند یک سرپناه وسط جنگلی طوفانی.
و حالا برای محافظت از احساس امنیتی که مینهو صاحبش بود و آرامشی که میهمان قلبش شده بود، هرکاری می کرد.
در واقع هیونجین گوشه ای از قلب متروکه اش به پاکی و صداقت اون مرد ایمان داشت.
ایمانی که با شناخت مینهو قوی تر از قبل شد.
مالک اون چشم های میشی، افراطی ترین عقیده‌ی این مرد بود!
لبخندی به چهره ی غمگینش زد و از اتاق خارج شد.
از عمارت بیرون زد و قدم به محوطه ی سبزش گذاشت.
خورشید با ملایمت می تابید و دریای سیاهی رو روی موج های مشکی رنگ موهاش تداعی می‌کرد.
باد خنکی که از شرق می وزید نوازش رو از پوست سردش دریغ نمی کرد.
نفس عمیقی از هوای دلنشین صبحگاه کشید و شماره سرهنگ چو رو گرفت.
زمان زیادی نگذشت که صدای بانشاط مرد پشت خط پیچید: سحرخیز شدی هوانگ!
" من همیشه سحرخیز بودم سرهنگ. صبحتون بخیر."
"سحرخیز بودنت رو یادم نمیاد اما همیشه همین قدر گوشت تلخ بودی."
هیونجین پوزخند واضحی زد: از خاصیت های بزرگ شدن زیردست شما و مادرمه.
"شاید هم سرمای روسیه رو به حضور در کشورت ترجیح میدی؟!"

"تماس نگرفتم تا به تهدیدهای پوچ شما گوش بدم. به کمک نیاز دارم."

"چه کمکی؟!"

Secret in their eyesHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin