پسر بچه نگاهی به اطراف انداخت و با قدم های آهسته از خونه بیرون اومد.
با چشمهای کنجکاو نگاهش رو به درختهای بلند جنگل دوخت و بعد از پوشیدن صندلهای مشکی رنگش به سمت جنگل دوید.
خوشحال از فرار موفقیت آمیزش میخندید و از بین درختها رد میگذشت و با اشتیاق دور و اطرافش رو نگاه میکرد.
با دیدن رنگ قرمز توت فرنگیهایی که از دور برق میزدن از حرکت ایستاد.
جیغ هیجانزدهای کشید و اون سمت دوید. تند تند توت فرنگیهارو از بوته جدا میکرد و توی دهنش میگذاشت.
"هی بچه، اگه اونارو همینجوری بخوری مریض میشی."
با شنیدن صدای آهستهای که از پشت سرش میومد از روی ترس عقب پرید، با وحشت دستش رو دراز کرد تا برای جلوگیری از افتادن دستش رو به جایی بند کنه.
چشمهای پسربچه غریبهای که عقب تر ایستاده بود با گیر افتادن یقهاش بین دستهای کوچک پسر گرد شد و قبل از حفظ تعادلش، هردو بین بوتهی توت فرنگی افتادن.
پسر کوچکتر نالهای کرد و سعی کرد بدن دردناکش رو تکون بده.
نگاهی به موهای نعنایی جلو چشمم انداخت و جیغ کلافهای کشید که باعث شد سر پسر بالا بیاد.
"دارم خفه میشمممم!!!"
پسر بزرگتر نگاهش رو از چشمهای گرد پسر بچه گرفت، خودش رو عقب کشید و چهار زانو روی چمنها نشست.
پسر بچه درحالی که خودش رو بالا میکشید نگاه شاکی به چشمهای روشن مو نعنایی انداخت و بعد با حرص مشتی خاک برداشت و به سمت پسر پرتاب کرد و باعث شد پسر دستهاش روی صورتش بزاره.
خاک رو از بین موهای خوشرنگش پایین ریخت و با عصبانیت به پسربچهای که هنوز بین بوته توت فرنگی نشسته بود و بااخم بهش نگاه میکرد خیره شد.
"چته بچه؟ توی شهر برای تشکر به سمت همدیگه خاک پرتاب میکنن؟"
پسر کوچکتر درحالی که از بین بوته و شاخههای ظریف بلند میشد، مشت دیگهای خاک برداشت و اینبار از فاصله نزدیکتر خاکهای توی مشت کوچکش رو روی موهای پسر بزرگتر خالی کرد . چشمهای رو ریز شدهاش رو به پسری دوخت که داد بلندش سکوت جنگل رو میشکست.
"به کی میگی بچه؟ من 6 سالمه بچه!! بعدم، تشکر برای چی؟ تو منو انداختی بین بوتهها!"
پسر بزرگتر اخمی کرد و درحالی که داد میزد به توتفرنگیهای له شده اشاره کرد.
"خب که چی؟؟ منم 8 سالمه. من نجاتت دادم! ممکن بود با خوردن اون توتا مریض بشی!!"
ابروهای پسر کوچکتر با تعجب از هم فاصله گرفت و با لبهای آویزون به توتهای له شده خیره شد.
اخمهای پسر بزرگتر باز شد و با نگرانی نگاهی به بازوی تپل پسربچه انداخت که با زخم نسبتا کوچکی تزئین شده بود.
پسر کوچکتر با حس سردی لطیفی روی بازوش از جا پرید و به سمت پسر مونعنایی برگشت که حالا دستش رو داخل کیف قهوهای رنگش میچرخوند.
پسر بزرگتر کتابی از داخل کیفش بیرون کشید و بعد از پیدا کردن صفحه مورد نظرش لبخندی زد.
نگاهش رو به زخم روی دست پسربچه دوخت و شروع کرد به زمزمه کردن چیزهایی که ذرهای برای گوشهای پسر کوچکتر آشنا نبود.
بعد از چند لحظه با حس خنکی روی بازوش نگاه از موهای نعنایی پسر گرفت و به زخمی دوخت که کم کم از روی بازوش محو میشد.
چشمهای گردش رو از بازوش به پسری دوخت که با رضایت سر تکون میداد. کتابش رو بست و به کیفش برگردوند.
"قابلی نداشت بچه."
از پسر کوچکتر فاصله گرفت و درحالی که سوت میزد به راه افتاد.
پسر بچه با کمی گیجی اول نگاهی به جای خالی پسر سپس به موهای نعنایی انداخت که دورتر میشدن.
ناگهان لبخندی زد و با هیجان دنبال پسر دوید.
"هی صبر کن آهای!"
پسر بزرگتر با تعجب ایستاد، برگشت و نگاهش رو پسر دوخت که نفس نفس میزد و میخندید.
"من...هوووف...ممنونم."
لبخند لثهای پسر بزرگتر باعث خنده پسربچه شد. قبل از هر حرفی، صدای بلند افرادی که انگار دنبال کسی میگشتن به گوش رسید. پسر مو نعنایی با کنجکاوی گردن کشید و سعی کرد از روی شونه پسر بچه نگاهی به پشت سرش بندازه تا منبع صدارو پیدا کنه.
لبخندی زد و دستش رو روی شونه پسر کوچکتر گذاشت.
"مثل اینکه دارن دنبال تو میگردن بچه."
کلاه شنل قرمز رنگش رو روی سرش کشید و بعد از بهم ریختن موهای پسر بچه که با تعجب بهش نگاه میکرد، برگشت و شروع به دویدن کرد.
پسر بچه آروم و متعجب دست کوچکش رو بین موهای به هم ریختهی مشکی رنگش کشید و به مسیری که پسر مو نعنایی عجیب در اون ناپدید شده بود، خیره شد.
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐳𝐚𝐫𝐝 𝐂𝐚𝐭
Fantasy[ کاپل اصلی: Yoonmin ] [ کاپل فرعی : Vkook | Namjin ] [ ژانر : Romance | Fantasy | Fluff | SliceOfLife | AU | Drama ] خلاصه : ~[ جیمین برای تعطیلات تابستونه به خونه مادربزرگش میره که وسط یه جنگل عجیبه. اوایل خیلی برای اینکه مجبور شده از تعطیلات روی...