Together

606 130 9
                                    

بسته یخ رو بیشتر از قبل روی سرش فشرد، نگاهش رو بین جادوگر‌هایی که دورش وایساده بودن چرخوند.
سوکجین جلو اومد و زاویه دست مو نارنجی رو تنظیم کرد، یونگی آهی کشید و روی تک مبل کنارش نشست.
" اگه نجاتش نداده بودیم کله‌اش مثل تخم مرغ میترکید؟"
متفکر زیر گوش نامجون زمزمه کرد و خیلی جدی منتظر جواب موند. پسر بلند تر بی حوصله چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند، کف دستش رو روی صورت هوسوک گذاشت و به عقب هلش داد. سوکجین زیر چشمی به سه جفت چشمی که روش زوم بودن نگاهی انداخت بعد خودش رو بیشتر به جیمین نزدیک کرد.
یونگی با چشم ‌های ریز شده تو جاش تکون خورد، سوکجین با بیخیالی پشت گردن جیمین رو نوازش میکرد و لبخند‌های ملایم تحویلش میداد. انگار در نقش اون پدر مهربانی فرو رفته بود که برا مواخذه کسانی که پسرش رو کتک زدن اونجا اومده.
به جوراب های راه راه سیاه سفیدش خیره شد و بی صدا کمی حجم سرد روی سرش رو به سمت راست منتقل کرد.
"خب؟"
همه نگاه‌ها به سمت مو نعنایی چرخید که حالا شقیقه‌اش رو به مشتش تکیه داده بود و نگاهش به بسته یخ روی موهای نارنجی جیمین بود.
"میخواین تا صبح اینجا بشینید؟ یادتون رفته ما کلی پری بی خانمان داریم؟"
با شنیدن حرف پسر، سه جادوگر دیگه با هول ایستادن. حالا صدا‌ی دستور های سوکجین و اطاعت‌های دو پسر دیگه داخل خونه می‌پیچید و جو متشنجی رو به وجود می‌آورد. یونگی با آرامشی که کاملا متضاد صداها و جو خونه بود جا به جا شد و اینبار کنار جیمینی جا گرفت که با چشم‌های متعجبش حرکات سریع جادوگران رو تماشا میکرد.
با حس خالی شدن دستش از اون حجم سرما، از بهت خارج شد و به سمت یونگی چرخید. جادوگر بی حرف دو دستش رو بین موهای نارنجی رنگ پسر فرو برد و با پیدا کردن برآمدگی‌های ناشی از ضربه، حرکات دستش رو متوقف کرد.
جیمین اما غرق دنیای دیگه‌ای بود. اون گرمای بین موهاش که داشت سرمای یخ رو خنثی میکرد از دست‌های جادوگر ساطح میشد؟ یونگی بی توجه به چشم‌های گرد و نفس حبس شده جیمین، برای تمرکز بیشتر اخم محوی کرد و وردشو به زبون آورد. با از بین رفته برآمدگی زیر دست‌هاش با رضایت عقب کشید و از روی کاناپه بلند شد.
مبهوت به قدم های مو نعنایی که ازش دور میشد خیره شد، صاف نشست و دهن نیمه بازش قبل از سرازیر شدن براقش بسته شد. این دیگه چی بود؟ دستش رو بین موهاش کشید و با حس نکردن هیچ درد و برآمدگی بی حرکت شد.
یونگی در رو به دیوار چسبوند و منتظر به صف پری‌هایی که با نظم از خونه خارج میشدن خیره شد. هوسوک با لبخند روی زمین نشست و کیفش رو برای حمل پری‌های که گرد پرواز نداشتند باز کرد. جیمین با تردید کمی با فاصله از در ایستاد و به موجودات ریزی که پشت سر هم بال میزدن خیره شد. حس میکرد تمام چیز‌هایی که جلوی چشمش اتفاق میوفتن یه رویای طولانی مدته! یه رویا که هیچوقت دوست نداشت ازش بیدار بشه. بی صدا روی زمین کنار در نشست و منتظر خروج جادوگران جوان موند.
نگاهش از کفش‌های مشکی رنگی که رو به روش ایستاد بالا اومد و روی صورت رنگ پریده یونگی متوقف شد.
"برای غرق شدن توی افکارت وقت نداریم پارک جیمین."
البته! اگه میخواست توی این رویا بمونه باید یه گربه مو نعنایی که اتفاقا جادوگر هم بود تحمل میکرد. لبخند محوی زد و از روی زمین بلند شد و پشت سر مو نعنایی خارج شد.
هوسوک سرش رو بالا گرفت و با دیدن آسمون همیشه ابری، آه بی صدایی کشید، امشب حتی ماه هم تمایلی به نورافشانی به جنگل تاریکشون رو نداشت. روی پنجه‌‌ی پاهاش نشست و دست‌هاش رو با ملایمت روی چمن های کوتاه و خیس زیر پاهاش کشید. چند ثانیه بعد، نور های ریزی که از بین چمن‌ها بیرون میومدن، به فضای تاریک جنگل روشنایی بخشیدن. جادوگر با رضایت صاف ایستاد و به کرم‌های شبتابی که به خط کنار درخت‌ها پرواز میکردن خیره شد. قدمی عقب گذاشت، صحنه‌ی رو به روش اونقدر غیر واقعی به نظر میرسید که با پلک زدن خودش رو از دیدنش محروم نکنه. جادوگران قدم به قدم دور میشدن، نوری که تنها مسیر راه رفتن اون‌ها رو روشن کرده بود تضاد زیبایی با تاریکی جنگل به وجود آورده بود. بین اونهمه تاریکی بازهم نوری بود، بازهم کسانی بودند که برای بیرون اومدن از تاریکی تلاش کنن. اون چی؟ چیزی که دلش میخواست ترک کردن تاریکی بود؟
دور بود، اون نور خیلی از تاریکی وجود جیمین دور بود. ولی... میتونست از تاریکی فرار کنه؟ میتونست تا ابد توی روشنایی قدم برداره؟ یا... میتونست روشنایی رو کنار خودش نگه داره؟ بی اختیار دو قدم جلو رفت و نگاهش رو به یونگی دوخت که بی توجه به دوستانش که تقریبا از دید رأس خارج شده بودن، کاملا به عقب برگشته بود و منتظر به قدم‌های نامطمئن پسرک نگاه میکرد. مو نعنایی با حس کردن احساسات مختلف لبش رو گزید و قدمی جلو رفت. دست‌های مشت شده‌اش رو باز کرد و کف دست‌های عرق کرده‌اش رو چند بار روی شلوارش کشید و بعد با اطمینان بند‌های کوله‌اش رو بین دست‌هاش گرفت و به سمت جادوگر دوید.
"تا کی میخواستی اونجا وایسی جیمینی؟ بیا بریم."
بدون جواب دادن به جادوگر به گوشه شنل قرمز رنگش چنگ زد و باعث ایستادن پسر بزرگتر شد. یونگی با تعجب به صورت ناراحت و نگران مو نارنجی خیره شد. پسر کوچکتر اینبار شنل رو بین دو دستش گرفت و با چشم‌هایی که پر از امواج احساسات بود به چشم‌های مو نعنایی نگاه کرد.
"اگه ازت بخوام هیچوقت تنهام نذاری، تو....قبول میکنی؟"
همه چی ساکت شد، صدای پرنده‌های شب، خش خش برگ‌ها، بال زدن کرم‌های شبتاب و صدای نفس‌های پسر مو نعنایی.
جیمین با سکوت پسر بزرگتر، آب دهنش رو قورت داد و گوشه شنل جادوگر رو بیشتر بین دست‌هاش فشرد تا از فرار احتمالی‌اش جلوگیری کنه.
یونگی پلکی زد و بعد نفس بلندی کشید تا به ریه‌های خالی از اکسیژنش کمک کنه. اخمی کرد و بعد به سرعت دست‌هاشو روی شونه‌های پسر کوچکتر گذاشت، نگاهی به سر تا پاش انداخت و به وسیله دست‌هاش یه دور چرخوند تا از سلامت کاملش مطمئن بشه. با نگرانی اینبار دست‌هاشو به دو طرف صورت پسرک منتقل کرد.
"کسی رو دیدی؟ چیزی شنیدی؟ توی اون دو دقیقه که ازت فاصله گرفتم اتفاقی افتاد؟؟"
با لب‌های آویزون سرش رو برای نفی کردن سوالات مو نعنایی تکون داد و به وسیله شنل جادوگر رو جلو کشید، هنوز به جواب سوالش نرسیده بود.
"فقط بهم بگو که هیچوقت تنهام نمیذاری هیونگ."
باز هم سکوت بود که توی گوش‌های مو نارنجی پیچید، لبخند ناامیدی روی لب‌های متورمش نشست و گره دست‌هاش از شنل پسر بزرگتر باز شد، تلاشش برای عقب رفتن با فشار دست‌های کشیده کنار صورتش با شکست مواجه شد. با تعجب به چشم‌های مصممی که زیر تارهای نعنایی رنگ موهاش پنهان شده بود خیره شد.
"روزی که دیگه نفس نکشم روزیه که واقعا تنهات گذاشتم مینی."
لبخندی لثه‌ای به قیافه متعجب پسرک زد پاشید و بعد با گرفتن بند کوله‌اش به راه افتاد. "دیگه زیادی استراحت کردی هویج، اگه مادر بزرگت نزاره وارد خونه بشی باید تو جنگل بخوابی."
جیمین شوکه به پشت سر جادوگر خیره شد و بعد لبخند بزرگی زد که چشم‌هاش به هلال ماه تبدیل شدن، با خباثت بند کوله‌اش رو از بین دست‌های جادوگر بیرون کشید و شروع به دویدن کرد.
" زودباش هیونگ مگه غذا نخوردی؟"
بوی شادی، همون بویی بود که یونگی دوست داشت همیشه و در همه مواقع از سمت جیمین به مشامش برسه.

𝐖𝐢𝐳𝐚𝐫𝐝 𝐂𝐚𝐭Where stories live. Discover now