PART 09

2.1K 583 90
                                    

_عزیزم؟

جونگکوک با شنیدن صدای ناواضحی زیر گوش‌هاش ناله‌ای کرد و سعی کرد بدن خیس از عرقش رو از زیر پتویی که دورِ تنش پیچ خورده بود تکون بده.

نمی‌دونست خوابه یا بیدار، اما به خوبی این رو احساس می‌‌کرد که تمام بدنش به تخت قفل شده و توان حرکت نداره.

به کندی نفس می‌کشید و باریکه‌‌های اشک از گوشه‌ی چشمش به روی شقیقه‌اش سُر می‌خوردن.

انگشت‌های سردی موهای مشکی رنگ پسر رو لمس کرد و با پایین تر خریدنش روی گونه‌‌ی خیسش نشست.

_ن...نه...-"

_چی‌شده جونگکوک؟ باهام حرف بزن بگو چی می‌خوای!

تلاش کرد توی تاریِ دیدش به خاطر قطره‌های اشک صورت آشنای اون شخص رو تشخیص بده و زبونش رو حرکت بده تا سوال بپرسه اما نمی‌تونست.

اون بالای سرش ایستاده بود درحالی که لبخندی به لب داشت به چهره‌ اش نگاه می‌کرد اما پسر کوچکتر نمی‌تونست اون رو کامل ببینه، سایه‌ای تار روی اون افتاده بود که اجازه‌ی دیدن اجزای صورتش رو نمی‌داد.

چرا تلاش نداشت بیدارش کنه؟ چرا بدنش انقدر داغ کرده بود و تنگی نفس داشت؟

دست‌هاش شل شده بودن و از گرما کلافه شده بود، نمی‌تونست تکون بخوره و سرش رو بچرخونه تا جایی رو ببینه.

پسر جلوتر اومد، اونقدر جلو که حالا جونگکوک می‌تونست بهتر ببینتش اما نه به اون اندازه‌ای که تشخیصش بده.

داشت بهش می‌خندید و دست‌هاش رو روی رون‌های خودش گذاشته بود، بدون اینکه نگرانی ای توی صورتش موج بزنه و بهش کمک کنه؛ تنها لب‌هاش بودن که می‌خندیدن.

پسر کوچکتر نمی‌تونست حرف بزنه و ازش سوال بپرسه، انگار که دست‌هایی روی گلوش قرار گرفته بودن و داشتن با هر نفس فشار می‌دادن.

اون تنها داشت بهش نگاه می‌کرد؛ چرا چیزی نمی‌گفت؟
هقی زد و دست‌های بی‌حسش رو به سمتش دراز کرد اما حرکت نمی‌کرد، انگار تمام بدنش کاملا فلج شده بود.

_جونگکوک؟

به نرمی صداش زد و جلوتر اومد، حالا می‌تونست چهره‌اش رو ببینه.
چهره‌ی کیم تهیونگ رو!

چه احساس خوبی داشت، این واقعی بود؟ داشت اون رو می‌دید!؟ توی اتاقش.

_نمی‌خوای بلند بشی؟ به خاطر تو اومدم نباید روی تختت بخوابی!

بارِ دیگه خندید، جوری که جونگکوک احساس کرد زیرِ دلش از احساس خوب اون لبخند پیچ خورده و قلبش تند می‌زنه.

نگران شد که نکنه تهیونگ با خودش تصور کنه که علاقه‌ای به اومدن و دیدنش نداره.

می‌خواست لب‌هاش رو باز کنه و خودش رو تکون بده اما به طور مرگباری بی‌حرکت بود.

هنوز داشت از تن و صورتش عرق‌ می‌ریخت و لباسش به تنش چسبیده بودن ولی این مهم نبود، نه توی چنین لحظه‌ای.

_تو خیلی شیرینی عزیزم، می‌خوای کمکت کنم؟

سعی کرد سر تکون بده که تهیونگ یکی از دست‌هاش رو کنار سرش گذاشت و صورتش رو به صورتِ جونگکوک نزدیک کرد‌.

داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد، اشک هاش رو حالا توی گوشش هم احساس می‌کرد و لب ها و گلوش خشک شده بودن.

کنارِ گوشش زمزمه کرد که نفس‌های داغش به پوستش برخورد و باعث لرزش کوتاه بدنش شد.

انگار تنفسش داشت بهتر از قبل می‌شد و توان داشت تا بند انگشت‌های منقبضش رو تکون بده.

جونگکوک ناگهان با احساس برداشتن بار سنگینی از روی قفسه سینه‌اش و آزاد شدن نفس‌هاش از خواب پرید و چشم‌هاش تا آخر باز شدن، با وحشت روی تخت نشست.

_تهیونگ؟

دستش رو روی ملحفه‌ی تختش کشید و مردمک چشم‌هاش رو اطراف اتاقِ تاریکش چرخوند.

سرش اونقدر سنگین بود که درد بدی داخلش پیچیده بود اما قلب پسر هنوز به خاطر رویایی که دیده بود تند می‌زد.

لب‌هاش شروع به لرزیدن کردن و اشک‌هاش دوباره به پایین لغزیدن، نمی‌تونست احساساتش رو پیش خودش بیان کنه.

_کجایی؟

بارِ دیگه با صدای گرفته‌اش دیگه پرسید و با پشت دست قطره‌های شور اشک رو پاک کرد و به لبش زبون زد.

تشنه بود اما نایی برای بیرون اومدن از تخت نداشت، به حدی خسته بود که دوباره وا رفته سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و پتو رو با دست‌های لرزون روی خودش کشید، انگار نه انگار تمام تنش خیسِ عرق بود.

احساس خستگی و پلک‌های سنگین بهش اجازه ندادن تا دوباره صداش بزنه؛ از شدت بی‌حس بودن تنش به خاطر دیدن این رویای سنگین میونِ نفس‌هایی که از دهانش بازش می‌کشید به خواب فرو رفت.

این بار با احساسی شبیه به آرامش که تا به الان تجربه‌اش نکرده بود.

این بار با احساسی شبیه به آرامش که تا به الان تجربه‌اش نکرده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Unrequited | VkookWhere stories live. Discover now