LAST PART

2.9K 605 272
                                    

درخت‌های سربه فلک کشیده و بلند از پشت پنجره توسط بادی که می‌وزید تکون می‌خوردن و شاخه‌هاشون رو به شیشه‌ی بسته می‌کوبیدن تا حواسِ پسر رو به سمت خودشون جلب کنن.

پسری که حالا با احساسات مختلف از جمله غم و ناراحتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و تنها به یک نفر فکر می‌کرد، کیم تهیونگ!

همون مردِ نوزده ساله‌ی رویاهای شیرینش که هرشب توی خواب‌هاش حضور پیدا می‌کرد و با لبخند‌های عجیبش جونگکوک رو زیبای خودش صدا می‌زد.

اما حالا درست سه روزی می‌شد که ندیده بودتش و هرروز به انتظار دیدنش چشم روی هم می‌ذاشت تا زودتر از شر سیاهی مطلق خلاص بشه.

بعضی وقت‌ها نمی‌دونست روزهاش چطور درحال گذشته، عقربه‌ها چطور انقدر سریع می‌چرخن و آفتاب طلوع و غروب می‌کنه.

مومشکی فقط گیج و منتظر بود، روی تخت توی اتاق خالی با مهتابی‌هایی که شب‌ها چشمک می‌زدن.

حالا درست وسط یک عصر ابری و هوای بارونی به نور خاکستری رنگ روی دیوار‌ها چشم دوخته بود و تنها نفس می‌کشید، بدون اینکه کاری کنه.

_جونگکوک؟

همون صدای آشنای افکارش بود که اسمش رو زیر گوش‌هاش لب زده بود، انگار انتظار‌هاش بالاخره به پایان رسیده بودن.

با هیجان خندید و مردمک‌هاش رو سمت قامت تهیونگ چرخوند و پتوی روی بدنش رو بین مشت فشرد.

_خیلی دیر اومدی.

با صدای گرفته‌اش گفت و همونطور که احساس می‌کرد پلک‌هاش به طرز مرگباری سنگین شدن سرش رو بیشتر داخل بالشتش فشرد.

_من دیر نیومدم جونگکوک، تو دیر کردی.

_هیچ چیز اینجا واقعی نیست.

_مثل تو؟

انگشت‌های بلند تهیونگ توی تارموهاش فرو رفت اما پسر چیزی احساس نکرد، جز داغی و گرمای عجیب بدنش.

_شاید مثل من.

صداش انگار از ته چاه می‌اومد، واضح نبود و نمی‌تونست به خوبی چیزی رو بشنوه یا حتی ببینه.

_باید چیکار کنم؟

تهیونگ انگار پوزخند می‌زد و پسر رو دیوونه تر می‌کرد.
جونگکوک دیگه نمی‌تونست لب باز کنه و حرف بزنه، انگار دستی با فشار بالا روی صورتش قرار گرفته بود و اجازه باز کردنشون رو نمی‌داد.

صدای کفش‌ها روی کف سرامیکی و تیک‌تاک بلند ساعت انگار داشت مغزش رو سوراخ می‌کرد.

عقربه‌هایی که هرثانیه می‌چرخیدن مثل میخ توی دیوار مغزش کوبیده می‌شد و سردردش رو تشدید می‌کرد.

دوباره اشک‌هاش سرازیر شدن، دوباره چشم‌هاش تر شدن و بدنش منقبض شد.

جونگکوک نمی‌دونست خوابه یا بیدار، انگار قوه‌ی تفکرش رو به کل از دست داده بود!

_اون‌ها بهت اهمیت نمی‌دن، همونطور که به من اهمیت ندادن؛ ما برای هیچکس جز خودمون مهم نیستیم جونگکوک.

صداها انگار از بین دیوار‌های مغزش شنیده می‌شد نه اطرافش، چیزی شبیه به زمزمه که تمومی نداشت و هربار بلندتر به گوش می‌رسید.

_تو خواهرت رو کشتی! تنها خانواده‌ات رو با دست‌های خودت تیکه پاره کردی!

خبری از اون احساس شیرین نبود، حالا جز ترس چیزی احساس نمی‌کرد.

بدنش شروع به لرزیدن کرد، تمام دست و پاهاش به یک باره به ترسناک ترین شکل ممکن تکون می‌خوردن.
کنترلی روی لرزش وحشتناک بدنش نداشت!

تصور می‌کرد به صورتش چنگ می‌ندازه تا از شر صداهای لعنتی توی مغزش خلاص بشه، از صدای فریاد و جیغ‌های گوش خراش که هیچ منبعی نداشت.

افرادی رو می‌دید که بین تاری دیدش به سمتش می‌دویدن اما جونگکوک در اون لحظه‌ی تاریک و وهم انگیز تنها یک جمله زیر گوش‌هاش شنید:

_بیا تا ابد اینجا کنار هم بمونیم؛ زیبایِ تهیونگ...!

میدونم که انتظار همچین پایانی رو نداشتید پس قبل از قضاوت حرف هام رو بخونید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

میدونم که انتظار همچین پایانی رو نداشتید پس قبل از قضاوت حرف هام رو بخونید.

من آنرکوایتد رو فقط طوری نوشتم که احساس کنید دارید یه پرونده حل نشده می‌خونید همراه داستان زندگی کسی که شدیدا درگیرش می‌شه و درآخر به جنون می‌رسه، نه یک فیکشن فیلم طور با صحنه‌های رمنس.
میخواستم پایانش شبیه به واقعیت باشه چرا که وقتی هممون یک پرونده‌ی حل نشده می‌خونیم پایانش قطعا باز میمونه و هیچوقت نمی‌فهمیم که چه رازی پشت اون بوده، آنرکوایتد(بی‌پاسخ) هم همینطور بود.
من کلا سعی میکنم توی سبک، پلات و ژانرهای مختلف بنویسم پس اگه آنرکوایتد چنین پایانی داشت قطعا قرار نیست بقیه کارهام هم این شکلی باشن.
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید♡
- حنان

Unrequited | VkookWhere stories live. Discover now