3ʳᵈ

60 20 5
                                    

در ماشین رو محکم باز کرد و دستش رو به کفپوش ها کشید. با حس کردن کیف برزنتی کوچک، چنگش زد: پیدات کردم.
به دو برگشت و مردم رو کنار زد تا دوباره به ورودی برسه. برای سرباز سر تکون داد و از ورودی رد شد.
همراه جمعیت، به سمت باند های فرود راه افتاد و ردیف هواپیما های پارک شده، اولین چیزی بود که به چشمش اومد.

با قدم های تند راه رفت و دست هاش رو کنار دهانش گذاشت: جیمین! پارک جیمین! جیمینا! تمین؟
با دقت به اطراف نگاه کرد اما هیچ اثری از پسر قد کوتاهی با موهای روشن و کلاه آبی رنگ پیدا نکرد. تمام زره پوش ها رو از نگاه گذروند و وقتی برگشت، افراد کمی توی باند مونده بودن.

_ لطفا ندوید. به شیوه ای منظم به سمت هواپیمای تعیین شده ی خود حرکت کنید.
فحشی داد و همراه بقیه به سمت یکی از هواپیما ها راه افتاد.
_ یه بچه ندیدی؟ هفت سالش بود و یه سوییشرت خاکستری پوشیده بود و پدرش لباس سفید و کلاه آبی داشت. حدودا صد و هفتاد و سه سانت قد داره.

_ من یه عالمه بچه دیدم قربان. لطفا حرکت کنید.
دختر گفت و با دستش به هواپیما اشاره کرد.
_ اول باید بدونم اونا موفق شدن سوار بشن یا نه.
_ دستبند دارن؟

_ بله. هممون داریم.
_ پس اونا تو یکی از هواپیما ها هستن.
_ مطمئنی همشون به یه مکان میرن؟
_ بله. حالا برید.

تهیونگ، سر تکون داد و ناچار حرکت کرد. از پله های کوتاه بالا رفت و وارد هواپیما شد. خبری از هیچ صندلی ای نبود و مثل یک متروی شلوغ، مردم به سختی کنار هم ایستاده بودن.
_ جیمین! کجا رفتی؟
داد زد اما جوابی نشنید.
_ بشینید! همه بشینن!

ناچار نشست و شماره ی جیمین رو فشرد. موبایل رو کنار گوشش گذاشت اما بوق آزاد نشون میداد که وضعیت آنتن دهی اصلا خوب نیست.
_ لعنت بهت!
وارد صفحه ی پیامکش شد و تند تند تایپ کرد: سوار هواپیما شدی؟

ارسال کرد اما نشونه ی قرمز کنار میان نشون میداد جیمین هرگز قرار نیست اون رو ببینه.
_ هی! چطور میخوای سوار شی؟
نگاهش رو به سمت مردی که ازش سوار میپرسید کشوند: منظورت چیه؟ من انتخاب شدم!
_ حتما. با اونها؟

مرد به شیشه های انسولین اشاره کرد.
_ نه. این واس پسرمه. اون دیابت داره.
_ بچه ی خواهر منم همینطور. اونا برگردوندنش. میدونی کی میتونه کمکمون کنه؟

تهیونگ، اخم کرد و به در که بسته میشد نگاه کرد. کسی که مریض بوده رو راه ندادن؟ با جرقه زدن فکری توی ذهنش، ناگهان از جا پرید: صبر کن! نه؛ در رو باز کن! من باید برم.
مردی، به لباسش چنگ زد: برگرد سر جات!
_ باید برم پیش بچه م. خواهش میکنم.
_ اگه پیاده بشی بدون تو میریم.

_ میدونم. مشکلی نیست لطفا بذارید پیاده بشم.
داد زد و مرد به همکارش علامت داد.
_ ببخشید.

「Greenland_vmin」Where stories live. Discover now