4ᵗʰ

56 18 3
                                    

وقتی شروع کننده ی دعوا، دوباره با چکش به سمتش یورش برد، ساعد هاش رو چسبید و بین خودش و اون شیء خطرناک فاصله ی امنی ایجاد کرد.

_ شت! واقعا دارید دعوا میکنید؟ 
بخاطر تمام تکون هایی که به کابین وارد میشد، کنترل کامیون برای راننده سخت میشد و توانی برای کنترل اوضاع نداشت.
بالاخره، تصادف نه چندان کوچکی از قسمت عقب ماشین، با یک وانت صورت گرفت و طولی نکشید تا کامیون از لبه ی جاده سقوط، و تمام دنیا مقابل چشم های تهیونگ تار بشه.
وقتی چشم هاش رو باز کرد، تمام تصاویر اطرافش تار بود. چند بار پلک زد و با دیدن چکش روبروش، به خودش تکونی داد.

طرف دیگه، مرد مو طلایی روی دست هاش بلند شد و تهیونگ، تمام تلاشش رو کرد تا زودتر به جسم آهنی برسه اما در آخر هردو در یک زمان بدنه ی چکش رو لمس کردن.

در اخر، تهیونگ بود که بین این کشمکش برنده شد و از دو طرف، با دو مرد درگیر شد. افراد دیگه، از بالای جاده با ترس به اون سه نفر خیره بودن و وقتی از گوشه ی چشم، پیکر آشنای یونگی رو در حالی پیدا کرد که تمام شکمش با گاردریل پاره شده بود، آه از نهادش بلند شد.

سلاح رو محکم و از پشت روی بازوی مرد اول فرود آورد و بدون اینکه برگرده، دستش رو چرخوند تا فرد پشت سرش رو متوقف کنه اما وقتی برگشت، با مردی روبرو شد که سرش از بغل، با میخ کش شکافته شده بود.

صدای مردم وحشتزده بلند شد و احساس میکرد بدنش هرلحظه بیشتر تحلیل میره.
از جاده بالا رفت و تمام مردم، انگار که یه قاتل وحشتناک باشه، ازش فاصله گرفتن.
پوزخندی به خودش زد. واقعا هم تبدیل به یه قاتل شده بود.
.
.
.
ناامید و گریان، کنار جاده راه میرفت و بین هر چند قدم، دستش رو برای ماشین ها بالا می آورد اما در اون شرایط مرگ و زندگی، کمتر کسی بود که به پسر دورگه ای با لباس و کلاه خاک گرفته و صورت خیس از اشک رحم، یا حداقل بهش توجه کنه‌.

با صدای بوق بلندی، به عقب برگشت و در کمال تعجب، ون کوچکی رو دید که کم کم کنار پاش متوقف شد. در کناری باز شد و زن کوتاه اما چاقی نمایان شد: میخوای برسونیمت؟
نگاهی به مسافر های دیگه ی ون انداخت و اشک هاش رو با آستین پاک کرد: ب... بله. میخوام.

_ کجا میرین؟
_ آروپورتو
_ توی..ناکسویل؟
_ اره اره! همونجا.
_ میام... ممنون.

گفت و بلافاصله نشست. در ون رو با کمک مرد صندلی پشت بست و به صندلی تکیه داد. نمیتونست به اینکه کلمات رو راحت و روون تر تلفظ میکرد فکر کنه.

از طرف دیگه، تمین، روی صندای عقب ماشین رالف نشسته بود و دور پلک ها و نوک بینیش از گریه سرخ بودن.
_ دستبندش شکسته. کار نمیکنه.
_ نوارچسبی چیزی پیدا کن!

جودی، لب هاش رو روی هم فشرد و به سمت تمین برگشت: نگران نباش عزیزم. همه چیز درست میشه.
تمین، اخمی کرد و نگاهش رو گرفت. تا وقتی از ددی و آپا دور بود، هیچ چیز قرار نبود درست بشه‌.

「Greenland_vmin」Where stories live. Discover now