با وسواس، دوباره لیریک رو زیر و رو کرد.
نمیخواست مشکلی داشته باشه...حتی کوچیکترین خطایی!!در نهایت بعد از بررسیه صد باره ی کاغذه زیر دستش، عقب کشید و با خستگی کشو قوسی به خودش داد.صدای شکستن قلنج های کمرش بهش فهموندن مدت زمان زیادیه که همونطور بی حرکت سر جاش نشسته.
از سر عادت گوشی رو برداشت و با دیدن ساعت، چشم های کشیدش به درشت ترین حالته خودشون در اومدن، 5 صبح بود؟؟
کلافه به خودش غر زد" آفرین جیمین شی!! دوباره گند زدی توی ساعت خوابت.کارت عالی بود مرد."
قصد داشت بیشتر خودش رو سرزنش کنه اما با دیدن نوتیفی از طرف هیونگش،تمام افکار و ذهنیاتش رو به فراموشی سپرد و با ذوق وارد صفحه ی چتش با یونگی شد.
_جیم هنوز بیداری؟؟
پسره کوچیکتر با لبخندی که ناخوداگاه روی لبهاش شکل گرفته بود جوابشو اینطوری نوشت.
_اوه البته که بیدارم...این یه امره طبیعیه که من توی این ساعت بیدار باشم؛میدونی که؟من جغده گروهم...اما میتونم بپرسمکه چیشده پیشیه خوش خوابه بنگتن این ساعت بیداره؟؟
تقریبا دو سه دقیقه از ارسال شدن پیامش میگذشت که نوتفیکیشن پیامه یونگی روی صفحش ظاهر شد.
_بچه پررو،تو بهم گفتی ساعت خوابت رو درست کردی!!
و اره گربه ی بنگتن بیداره چون جوجه ی چلوندنیش کنارش نیست تا بتونه با ارامش بخوابه.جیمین با خوندنکلمه ی "جوجه ی چلوندنیش" برای بار هزارم قلبش رو تسلیمِ این مرد کرد...محض رضای خدا!! چطور میتونست حتی با همچین چیز ساده ای و از این فاصله اینطور قلبش رو به تپش بندازه؟
وقتی به خودش اومد با شیطنتی که سراغش اومده بود، سریعا گفت:
_عاحح،یونگیا! میخوای بگیاینقدر زیاد بهم وابسته شدی؟؟
خب...جیمین میتونست چرخش چشم های یونگی رو از همینجا احساس کنه،به هرحال خیلی خوب میشناختش.
_اره...پسجوجه به نفعشه سریعا برگرده به جایی که بهش تعلق داره؛وگرنهگربه قول نمیده که بعد از پیدا کردنش اونو یه لقمه ی چپنکنه!!
و در ادامه گفته بود:
_جیمینااااا،محض رضای فاک. از اون استودیوی کوفتی بیا بیرون!!دوروزه ندیدمت!
خب،حقیقتا خوده جیمینهم به شدت دلتنگشبود پس ایندفعه با ارامشیکه کمابیش بعد از چند روز دوباره بهش برگشته بود جواب داد:
_کارم تموم شد.الان راه میوفتم.
و بدون اینکه منتظر جواب یونگی بمونه،از جاش بلند شد و بعد از مطمئن شدن از اینکه همه چیز مرتبه و چیزی رو جا نزاشته،استودیو رو ترک کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/321943986-288-k152346.jpg)
YOU ARE READING
•𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒• ᵒⁿᵉ ˢʰᵒᵗ
Fanfiction«تا زمانی که ابدیت تموم بشه، عاشقتم.» «جملهات در واقع تناقض داره.» «تا زمانی که ماه و خورشید با هم ملاقات کنن، عاشقتم.» «حقیقتش گاهی میتونی هردو رو با هم توی آسمون ببینی.» «تا زمانی که بیابونها اقیانوس بشن، عاشقتم.» «در واقع الان هم بیابونهایی و...