بکهیون با تعجبی به شدت نمایشی به تهیونگ خیره شد و وانمود کرد برای اولین باره افتخار اینکه که در طول نوزده سال عمر گرانقدر زندگیش این شانس بهش رو کرده تا اون مرد رو از این فاصله ملاقات کنه: کیم...ت..تهیونگ؟! باورم نمیشه.
پلاستیکها رو آروم روی زمین گذاشت و دستهاش رو روی دهنش گذاشت تا تعجبش رو بیشتر نشون بده.
از نظر خودش یا بهتره بگیم طبق آخرین کمیکی که در مورد زندگی روزانهی یه تازه عروس و مادر شوهر عفریتهاش خونده بود ، این نوع ابراز تعجب خیلی طبیعی و قابل باور تلقی میشد.تهیونگ واقعا خوشحال بود ؛ خداروشکر میکرد که پسر کوچیکتر از ترس رو به رو شدن با اون دو نفر ، خودش رو به صحبت کردن با چانیول مشغول کرده و جلوی در وردی حضور نداره تا اجرای اون نمایش نامهی سراسر فاجعه رو به چشم ببینه.
صداش رو بیدلیل صاف کرد.دهن باز کرد تا خیلی آروم چیزی به اون دو نفر بگه و به اون نمایش به شدت مضحک که مشخص بود نویسنده ، کارگردان و بازیگرهاش کسی جز اون دو نفر نیستن خاتمه بده اما...
جیمین زیر چشمی نگاهی به بکهیون انداخت و به محض اینکه اون دیالوگ رو شنیدن متوجه شد که نوبت خودشه که وارد عمل بشه و اون جملاتی که کلی با هم کار کردن رو به زبون بیاره اما...
فکر کرد.
باز هم فکر کرد.
بیشتر و بیشتر از قبل فکر کرد اما هیچی از اون جملات توی حافظهاش نمونده بود که بخواد اونها رو حتی شده دست و پا شکسته به زبون بیاره.
«جیمینی از خلاقیت خودت استفاده کن لطفاً..» به طبعیت از حماقت بکهیون ، با خونسردی به سمت دیوار حرکت کرد پلاستیکها رو با احتیاط به کناری گذاشت ، چند لحظه بعد دوباره برگشت سر جاش و با چشمهای گرد شده به چهرهی تهیونگ خیره شد: ن..نمی...تونم ..باور کنم
چند قدم سست شده به عقب برداشت و خودش رو به پشت روی زمین پخش کرد.
معرکه بود!.
یه نفر به طور جدی باید اون پسر رو اگاه میکرد که یه فرد سکتهزده به هیچ وجه وقتی از هوش میره و یا لبِ مرگه با لبخندی به اون پررنگی و پلکهای نیمه باز به اطرافش خیره نمیشه.
حتی کارگردان و نویسندهی اون فیلمهای سریال صبحگاهی هم این جیمینِ بازگیر رو هیچ جوره گردن نمیگرفتن.
«دیالوگ دزد بدبخت» درسته ، بکهیون براش مهم نبود که جیمین چقدر تابلو غش کرده فقط به این مسئله اهمیت میداد که طبق برنامه خودش اون کسی بود که باید بعد از شنیدن خبر ازدواج اون دو نفر ، وسط خونه غش میکرد نه پارکجیمین.
![](https://img.wattpad.com/cover/317528659-288-k123521.jpg)
ESTÁS LEYENDO
HUSBAND║VKOOK
Fanfiction[همسر/𝙃𝙐𝙎𝘽𝘼𝙉𝘿]💫 «جونگکوک دیگه یه پسر مجرد نبود...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •یک داستان کوتاه از دل یک کلیشهی پر تکرار •چنل تلگرام @foxinside_o 💫کاپل: ویکوک 💫ژانر: طنز / مدرسهای / خانوادگی/ عاشقانه / هپیاند 💫وضعیت: [ک...