فسقل بچه

1K 144 1
                                    

با عجله زیپِ ساک مشکی رنگ و بست و سریع کلاه شنلش رو روی سرش کشید.
بهتر از این نمیشد،یکی از کله گنده‌هایی که حدود دوماه پیش به دیدنش اومده بود برای پیشگویی،حالا فهمیده بود که تموم اطلاعاتی که تهیونگ بهش داده بود دروغ بودن،و حالا داشت با تموم قدرت توی در میکوبید.

برای بار آخر دور تا دور اتاقک کوچیکی که توش زندگی میکرد و نگاه کرد و تا خواست بره سمت پنجره باز صدای اون مرتیکه کچل گوشاشو کر کرد:

_باز کن این در و کیم،نزار افرادمو بفرستم خونِتو برام بیارن،باز کن و پول منو پس بده

پوزخندی زد و جوری که انگار اون مرد میبینتش براش زبون دراورد و به سمت پنجره انباری پا تند کرد.

شنل مشکیش که با طرح‌های پیچیده طلایی برجسته تنش بود رو از زیر پاهاش جمع کرد و توی شکمش گرفتش.با سرعت به سمت جاده اصلی میدوید و چند ثانیه یک بار پشت سرش و نگاه میکرد.

با دیدن یکی از افراد جان‌لی که حالا فهمیده بود داره پشت سرش میاد پا تند کرد و با سرعت بیشتری دوید.

با حس کردن اینکه داره نزدیکش میشه سریع پشت درختی ایستاد و سنگ تقریبا بزرگی که کنار پاش بود و برداشت،نامحسوس از پشت درخت مرد و دید زد که داشت اطرافشو نگاه میکرد تا پیداش کنه

تا دید حواسش نیست سریع از پشت درخت بی صدا بیرون اومد و آروم آروم نزدیکش شد،همه چیز توی سه ثانیه اتفاق افتاد،مرد برگشت و تا خواست به سمتش حمله کنه تهیونگ سریع دستشو بالا آورد و سنگ و دقیقا توی دماغش کوبید،داد مرد هوا رفت و چند قدمی به عقب تلو تلو خورد و همونطور که صورتشو گرفته بود هوار کشید:

_لعنت بهت نیم وجبی نشونت میدم

و تا خواست دوباره به سمتش حمله کنه تهیونگ سریع زانوشو بلند کرد و دقیقا وسط پاش کوبید،دیگه منتظر نموند ببینه مرد چ بلایی سرش اومد و راه باقی موندشو دوید.

به اول جاده که رسید با نفس نفس روی زانو‌هاش خم شد و تند تند اطرافشو دید زد،خب مثل اینکه دیگه کسی دنبالش نبود.

و فاک،عالیه.توی اون جاده پشه پر نمیزد چ برسه به ماشینی که تهیونگ بخواد سوارش بشه.

درمونده اطرافش و نگاه کرد و خستگی به درخت کنارش تکیه داد،باید یه راهی برای فرار پیدا میکرد.

اونطور که جان‌لی و افرادش در خونش سر و صدا میکردن شک نداشت که کل محل فهمیده بودن تا الان هر فالی که میگرفت،هر پیشگویی که میکرد،هر رمی که مینداخت،همه دروغین و الکی بودن
اونم محله قدیمی و مردم عقب موندش که همه این چیزارو باور میکردن.

واستون سواله که چرا کارش به اینجا کشیده شده بود؟
"حدود ۴ سال پیش پدر و مادرش رو توی آتیش سوزی ساختمانشون از دست داد،چرا خودش زنده‌س؟چون اون شب برای اولین بار با جیمین هیونگش تا سرحد مرگ مست کرده بودن و خونه‌ی جیمین مونده بود
فرداشم که برگشت خونه با یه واحد سوخته و آمبولانس و آتش‌نشانی مواجه شده بود،اینا به کنار
بعد از مراسم خاکسپاری پدر و مادرش که واقعا براش عذاب آور تموم شد.
به خونه برگشت تا هر چیز سالمی که مونده رو جمع کنه،ولی ای کاش برنمی‌گشت
چون با طلبکار پدرش که یه مرد دیوث و چاق بود مواجه شد.

Amada,KookVWhere stories live. Discover now