part 2

80 9 10
                                    


«مامان، چرا ما نمیتونیم خودمون رو بکشیم؟»
«صدبار بهت گفتم. چون نمیشه. پس کی مغازه رو بگردونه؟ ما، خونوادهی تواچ، یک وظیفه داریم. طبیعتاً وقتی میگم ما، شامل حال آلن نمیشه. حالا دیگه برو.»
«خیله خب، باشه.»
خانم تواچ از پشت صندوق پیشخان بیرون آمد. با دیدن دختر بزرگش که مغازه را ترک
میکرد دلش به لرزه درآمد و گفت «تپلوی بیچاره... من هم تو سن اون همینجوری بودم؛
تنبل و غرغرو. تا روزی که میشیما رو دیدم فکر میکردم پخمهم.»
دستش را روی قفسه کشید و خاک آن را پاک کرد. «وقتی هم کار خونه انجام میدادم، باز
هم گردوخاک میموند.»
گردگیر را برداشت و کار دخترش را ادامه داد. بادقت تیغها را برمی داشت و جای آنها را تمیز
میکرد. پایین راه پله که به آپارتمانشان منتهی میشد، میشیما در حال صحبت با یک مشتری
قدبلند و هیکلی بود.
«اگه روش اصیل و مردونه میخواید، من بهتون هاراگیری رو توصیه میکنم. این رو به هر
کسی پیشنهاد نمیدم؛ چون طرف باید ورزشکار باشه. خب، شما هم که مسلماً ورزشکارید
دیگه، درسته؟ ببخشید فضولی میکنم، شغل شما چیه؟»
«معلم ژیمناستیکم. توی مدرسهی مانترلنت کار میکنم.»
«آهان، پس درست حدس زدم.»
«دیگه تحمل شاگردها و همکارهام رو ندارم.»
میشیما تأیید کرد، «بله، گاهی سروکله زدن با بچه ها دشواره. مثلاً پسر کوچیکهی من...»
«تو فکر نفت یا بنزین بودم.»
مغازه دار تأیید کرد، «خودسوزی توی فضای باز هم فکر بدی نیست. واسهی این کار هر چی
بخواید داریم، ولی صادقانه بگم هاراکیری... به هرحال نمیخوام خرج روی دستتون بذارم،
تصمیم با خودتونه.»
معلم ورزش هر دو گزینه را سبک سنگین کرد. «خودسوزی، هاراکیری...»
آقای تواچ تأکید کرد، «هاراکیری.»
«تجهیزات زیادی میخواد؟»
«یه دست کیمونو که خوشبختانه اندازه ی شما رو موجود داریم و مسلماً تانتو  که مردم
الکی دربارهش نق می زنند. اندازه ش اونقدرها هم بلند نیست.» آقای تواچ باجدیت حرف
میزد. شمشیر تقریباً بلند را از روی دیوار برداشت و در دستان مشتری گذاشت. «خودم تیزش
میکردم. به لبهش دست بزنید. دل و جیگرتون رو میبره.» معلم ورزش به برق تیغ شمشیر
نگاه کرد و آبدهانش را قورت داد. میشیما کیمونو را روبهروی مشتری پهن کرد و میخواست
آن را بپیچد.
«این تکهی ابریشمی قرمز که اینجا دوخته شده، ایدهی پسر بزرگم بود و در واقع نقطهی
ورود شمشیر رو مشخص میکنه. چون بارها پیش اومده که مردم خودشون رو اشتباهی زخمی
کردند. یا بالا میزدند که به قفسه سینه میخورد، یا پایین که توی شکم میرفت. باید
مواظب بود که آپاندیس بریده نشه.»
معلم پرسید «ببخشید، هزینهش چه قدر میشه؟»
«سیصد یورو ـ ين.»
«أه، واقعاً؟ میتونم با کارت...؟»
«چی؟ اینجا؟ با کارت اعتباری؟ حتماً شوخی میکنید.»
«آخه میدونید، یه مقدار زیاده.»
«خب مسلمه، از یه بشکه بنزین گرونتره، ولی در نظر بگیرید، این آخرین خرج شماست.
نیازی نیست بگم هاراکیری یه خودکشی اشرافیه. اینها رو هم نمیگم چون اسم خودم میشیماست.»
مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس ، میکرد.
«میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم. شما سرویس خدماتی ندارید؟»
میشیما ناراحت شد و گفت «أه! نخیر، ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما اینجا
فقط تأمین کنندهی نیاز مردمیم، ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفهی
خودشونه. وظیفهی ما خدمت رسانی و فروش محصولات باکیفیته.»
میشیما با گفتن این حرف ها مشتری را به سمت پیشخان کشاند و بادقت کیمونو و تانتو را
بسته بندی کرد.
«خیلی از مردم آماتورند. میدونید، از هر صد و پنجاه هزار نفری که دست به خودکشی

مغازه خودکشی _ ژان تولی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora