part 5

36 8 0
                                    

مادرش از تعجب دست به دهان برد و فریاد زد «منظورت چیه نه؟!»
پدرش که جلیقهی بافتنی به تن کرده بود، راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به سوی
مرلین رفت و داد زد «یعنی چی نه؟ مشکلی پیش اومده دختر؟»
دخترش به او گفت «من اون پسر رو نمیبوسم.»
«آخه چرا؟ عیب و ایرادی داره؟ به نظر پسر خوشتیپ و خوبیه. از این بدترهاش رو بوسیدی که
زشت و بدترکیب بودهند.»
مرلین با موهایی طلایی بر تخت پادشاهی اش نشسته بود و مرد جوان چهره به چهره ی او
ایستاده بود و نمی توانست چشم از او بردارد.
«مرلین، دیگه هیچ وقت نمیبینمت. دیگه قبرستون نمیآی. من رو ببوس.»
«نه.»
آقای تواچ دخترش را سرزنش کرد، «یالا، زود باش. باید این کار رو بکنی. مشتریها منتظرند.
مرلین، این پسر رو ببوس.»
«نه.»
میشیما مبهوت مانده بود. لوکریس کنار دست او ایستاده بود و دستانش می لرزید. «أه،
فهمیدم.»
دست شوهرش را گرفت و او را کنار راه پله کشاند و به او گفت «دخترت عاشق شده. بعد از
اینکه همه جور آدمی رو بوسید، حالا...»
«چی داری میگی لوکریس؟»
«عاشق نگهبان قبرستون شده؛ به همین خاطر نمیخواد اون رو ببوسه.»
«نگهبان قبرستونه؟ نشناختمش. هر چی باشه خیلی احمقانهست. وقتی عاشق کسی هستی،
باید بتونی ببوسیش دیگه.»
«بیا، زود باش فکری کن میشیما. مرلین بوسهی مرگ رو لباشه.»
شوهرش که این نکته را فراموش کرده بود، رنگش پرید و انگار زمین زیر پایش باز شد. روی
یکی از پلهها نشست و به بخش یخچالها زل زد. «این دیگه قارچی نیست که گندیده بشه،
یا قورباغه ای نیست که فرار میکنه. این مرلینه که عاشق شده. وای چه گندی زده شد.»
جمعیت حاضر در مغازه بیقرار شده بودند و گله کردند، «آقا! دو ساعته توی صفیم ها.»
میشیما برخاست و به سمت نگهبان قبرستان رفت. از او پرسید «طناب دار یا زهر دیگهای
نمی خواید؟ راه های زیادی برای پایان دادن به زندگی وجود داره. مخصوصاً اینجا! تیغهای
برنده، سیب تورینگ، دوست ندارید؟ لوکریس نظر تو چیه؟ در ضمن،برای شما کاملا رایگانه!
هر چی که دوست دارید میتونید انتخاب کنید. فقط تصمیم بگیرید.»
«من فقط میخوام مرلین من رو ببوسه.»
دختر تواچ جواب داد «نه ارنست، من دوستت دارم.»
نگهبان قبرستان جواب داد «منم دوستت دارم مرلین، تا دم مرگ.»
وضعیت بغرنجی بود. با وجود جمعیت زیاد، سکوت مرگباری بر مغازه حاکم شد، ولی
ناگهان صدایی شاد سکوت را درهم شکست.
«رام رام دیرام دام، هستیم ما شادکام! رام رام دیرام دام!»
«این دیگه چه کوفتیه؟»
آقای تواچ سرش را به سمت سقف بالا برد. آهنگ با صدای بسیار بلند از طبقهی بالا به گوش
میرسید.
«رام رام دیرام دام...»
خانم تواچ از عصبانیت دندانهایش را به هم فشرد. خونش به جوش آمده و گونههایش را
سرخ کرده بود. لبهایش را آنقدر محکم روی هم فشار داد که سفید شدند.
با صدای این آهنگ گوش خراش شیشههای سم روی قفسهها به لرزه افتاده بودند و به هم
می خوردند و حتا بر زمین می افتادند. لوکریس به سوی آنها دوید که مانع شود.
«کار کار آلنه.»
یکی از لامپهای مهتابی سقف ترکید و رد دود در هوا چشم کسانی را که منتظر بوسهی
مرگ مرلین بودند، سوزاند. شمشیر تانتو از روی دیوار بالای راه پله روی زمین افتاد و نوک
آن روی یکی از پلهها فرورفت. نور از لبه ی تیزش به اطراف می تابید. طنابهای دار از
بالای قفسهها باز شدند و کف مغازه افتادند و به پای مشتریان پیچیدند. میشیما حریف
این وضع نمی شد. جعبهی آبنبات و شیرینی روی پیشخان بر زمین افتاد و هزار تکه شد.
تیغها فروافتادند. نقاشیهای سیب تورینگ دانه دانه از جایشان فروریختند؛ انگار زیر یک
درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنهی آن را تکان بدهد. کشو صندوق باز شد و همهی
اسکناسهای دخل بیرون ریخت. چند نفر از روی جمعیت خودشان را روی پولها انداختند و
جیبهایشان را پر کردند.
میشیما که این غارت علنی را دید فریاد کشید «همگی بیرون! مغازه تعطیله. برید یه وقت
دیگه بیاید بمیرید. بلیتهاتون رو نگه دارید و فردا برگردید تا همه چیز مرتب بشه. با شما
هم هستم، نگهبان جوان... برو بیرون... این اسلحهی یکبارمصرف رو بگیر و برو و دیگه موی
دماغ ما نشو. با عاشقبازیهات اذیتمون نکن.»
«رام رام دیرام دام...»
مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه میکردند، «رام رام دیرام دام.» حالا تمام
لامپهای مهتابی مغازه مثل نورافکنهای کلوب رقص کرت کوبین روشن و خاموش میشدند.
«آلن، اون آهنگ رو خاموش میکنی یا نه؟» مادر با صدای بلند داد زد، ولی پسر کوچکش در
طبقه بالا نمی توانست صدای او را از بین هیاهوی زیروبم موسیقی بشنود.
لوکریس بیخیال بطریهایی شد که گرفته بودشان. پس رهایشان کرد و به سوی آلن رفت.
سم بطریها مثل ریگ کف مغازه ریخت و جذب زمین شد.
«خوبه، حداقل از شر موشها خلاص میشیم.»
هنگامی که از پله ها بالا می رفت، از اینکه چنین فکری به سرش زده تعجب کرد. وارد اتاق
آلن شد. «مگه با تو نیستم؟ این زیروزار رو خاموش کن!»
«رام رام دیرام...» تق.
لوكريس صدا را قطع کرد و فریاد زد «مریضی، واقعاً بیماری! ما اون پایین هزارتا بدبختی
داریم، اون وقت توی کودن این بالا این چرت و پرتها رو گوش میکنی! فکر ما نیستی، فکر
برادر بیچارهت باش. مطمئنم با این سروصدای احمقانهت دوباره همه چی رو خراب کردهی...»
به راهرو رفت و وارد اتاق ونسان شد. ونسان خیلی خونسرد به ماکت روبه رویش خیره شده
و
بود و با انگشت روی میزش ضرب شادی گرفته بود.
مادرش به سر بانداژشدهی پسرش نزدیک شد و هاجوواج با چشمان باز و متعجب به سازه ی ونسان نگاهی انداخت. «چی؟ روی پرتگاه عشاق پل زدی؟»
«ایدهی آلن بود. گفت اینجوری بهتر میشه و مردم شادتر میشن...»
«همین ایدهی درخشان شهربازیت رو نابود میکنه! به هرحال بگذریم، غذام روی گازه، پا شید
بیاید پایین دور میز بشینید.»
میشیما کرکرهی فلزی مغازه را پایین کشید و لامپها را خاموش کرد، اما در را باز گذاشت تا
کمی هوا وارد مغازه شود. دخترش که تا الآن بالای پلهها ایستاده بود، دوباره کشان کشان به
حرکت افتاد. میشیما در تاریکی کورمال کورمال تا راه پله آمد. سپس لامپ بالای سرش را روشن
کرد و از پلهها یکی یکی بالا رفت. در پاگرد آلن میخندید و به او نگاه میکرد.
مادرش عبوس و ترش رو، به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و دیس غذا را روی میز
اتاق غذاخوری گذاشت. «نمیخوام هیچکی نظر بده، فهمیدید؟ با این آوار مکافاتی که رو
سرمه، غذایی بهتر از این گیرتون نمیآد.»
ونسان پرسید «غذا
هست؟»
«رون بره ای که خودش رو از صخره پرت کرده پایین، به همین خاطر استخونش شکسته.
قصاب لطف داشت و این رو واسهی من کنار گذاشت. چه طور شده همچین سؤالی می پرسی؟
تو که بی اشتهایی. میشیما، بشقابت رو بده.»
مرلین گفت «من که گرسنه نیستم.»
چی
فضای میز تلخ و تیره بود. مرلین اشک میریخت و آب دماغش را بالا میکشید. اوقات همه،
جز آلن، تلخ بود. او با حظ و ولع غذا میخورد. «وای مامان، عالیه، دستت درد نکنه.»
لوکریس چشمانش را به سوی آسمان برد و با تندخویی گفت «منظورت چیه عالیه، ابله؟! مثل
همیشه ست دیگه. اول شرخش میکنم، بعد توی فویل میپیچم تا گوشتش بپزه. پس دیگه
چی میگی؟ حتا به جای نمک و فلفل، شکر پاشیدم.»
آلن با ظاهری گرسنه و بشاش لبخند زد. «اه، که اینطور. گفتم این مزه ی کارامل از کجا
میآد. بعدش هم اون رو توی فویل پیچوندی؛ عجب فکری کردی! اینطوری روش سوخاری
میشه و توش مغزپخت.»
ونسان با ظاهری شوریده بشقابش را جلو غذا برد. آقا و خانم تواچ به هم نگاه کردند.
لوکریس برای پسر بزرگ خود غذا کشید. پسر کوچکش او را تحسین کرد و برایش کف زد.
«وای مامان! تو باید رستوران بزنی. شک ندارم از این رستوران فرانسیس واتل روبه روی
خودمون بهتر میشه. مشتریها هم خوشحال میشن و می آن اینجا.»
«وظیفهى من غذا دادن به مردم نیست، دون شأن منه. من سم میدم بخورند و دیگه هم
برنمیگردند! کی میخوای این رو قبول کنی؟»
آلن خندید. «این کاریه که کم وبیش توی فرانسیس واتل هم انجام میدند... واسه همینه که
خودشون تا چند وقت دیگه تعطیلش میکنند. میدونم داری وانمود میکنی مخالفی، ولی من
عمیقاً اعتقاد دارم که این گوشت برهت محشره.»
آقای تواچ مجبور به تأیید شد، «همینطوره، عالیه.»
زنش چشم غره ای به او رفت. «پس طرف اون رو میگیری، آره میشیما؟»
ونسان لبهای خشکش را پاک کرد و برای بار دوم بشقاب غذایش را جلو برد و غذای زیادی
برای خودش کشید. لوکریس چاقو و چنگالش را پایین گذاشت. تنها مرلین دلزده بود و متأثر
نشد.
مادرش بااعتماد به او گفت «میفهمم. حداقل یه نفر توی این خونواده طعمش رو چشیده.»
لوکریس به بقیه نگاه کرد. «دختره گناه که نکرده. فقط حیف بزاق دهنش...»
دختر موطلایی روی بشقابش به هق هق افتاد. «وای!»
لوکریس نگاه ملامت بار شوهرش را دید و نالان گفت «چیه؟ مگه چی گفتم؟»
«وای! مامان، بابا... من حتا نمیتونم پسری رو که عاشقشم ببوسم، چون میکشمش.»
میشیما پرسید «اسمش ارنسته؟ مثل همینگوی. ظاهراً مادر ارنست همینگوی اسلحهی مدل
اسمیت و وسون رو با یه کیک شکلاتی برای پسرش فرستاده بوده که همینگوی با همون
اسلحه خودکشی میکنه. پدرش قبلا با اسلحه خودش رو کشته بود و نوهی دختریش هم
توی سی و پنجمین سال مرگ همینگوی خودکشی میکنه. اسمش مارگو بود. اسم شراب مورد
علاقهی همینگوی. دختره الکلی شد و همه چیزش رو نابود کرد. جالبه، مگه نه؟»
اینبار نوبت لوکریس بود که به شوهرش چشم غره برود. «بسیار خب. شاید هم نه. درسته که
بوسهی مرگ داشتن تا حدی مصیبته. لعنتی، پسر خوبی بود که میتونست نوههای خوشگلی
بهمون بده! شغل آینده داری هم داشت، نگهبان قبرستون. چون فکر نکنم بخاری از ونسان
بلند بشه و زن بگیره... اون یکی هم که، اگه روزی ازدواج کنه مطمئنم با یه دلقک
میکنه. حتما بعدش هم باید آرتیستهای سیرک رو توی مغازه نگه داریم که با بطریهای
سم شعبده بازی میکنند یا با طنابهای دار قر می آن! نه، ارزش نداره...»
ونسان تواچ غور کرده بود و مثل یک گاو نشخوار میکرد. قبلاً تنها فکر بلع غذا حالش را بد
میکرد و باعث میشد بالا بیاورد، ولی الآن در این بزم خوشمزه عصارهی بردی خودکشته را سر
میکشید و لذت میبرد. کنار آلن نشسته بود. با دهان پر از او پرسید «راستی قبل از دیرام دام
باید سه بار بگیم رام رام رام؟»
عروسی
برادرش پاسخ داد «نه، دوبار. رام رام دیرام دام!»
امک
که روبه روی ونسان نشسته بود، هاج وواج به پسرهایش نگاه میکرد که به وضع
بی تفاوت بودند. آلن با تکه ای نان ظرفش را پاک کرد و رو به مادرش گفت «داشتم
فکر میکردم... اگه میشد چندتا موز هم توش حلقه حلقه کرد و کمی چاشنی و سرکه قاتیش
کرد، وای که چی میشد.»
لوکریس در فکر فرورفت و با تأسف نالید، «آخه ما چرا این بچه را به دنیا آوردیم؟»
سمت چپ او، روبه روی آلن، مرلین نشسته بود. او دوباره گریه را از سر گرفت و مادرش را
سرزنش کرد، «من چی مامان؟ چرا ازم خواستید که مثل مار زنگی مرگ توی دهنم داشته باشم؟
اصلا فکر آیندهم بودید؟»
آقای تواچ سر میز نشسته بود. کمی افسوس خورد و گفت «مسئله این بود که... در واقع...
ما فکر آیندت بودیم... یعنی وظیفهی شغلیمون ایجاب میکرد که... اگه بشه اینجوری
گفت...»
صبر لوکریس از دست پسر ارشدش لبریز شد و با لحن و کلماتی که سابقه نداشت، فریاد زد
«ونسان، انقدر نلمبون! زشته، خواهرت بدبخت شده.»
آلن پرسید «واقعاً؟ آخه چرا؟»
آن
سپس
میشیما به چاقوی بلندی که برای بریدن گوشت استفاده می شد، نگاهی انداخت.
را روی سینهی آلن گذاشت. دقیقاً همان جایی که برای فروبردن شمشیر در مراسم هاراگیری
میگذارند. حس وحشیانهای بر او غلبه میکرد، ولی خودش را کنترل کرد و با صدای خشک و
بی رمق به آلن یادآوری کرد، «چون دیگه بزرگ شده و اینکه خواهرت زهر توی بدنش داره.»
آلن زیرلب خندهای کرد. «نخیر نداره. موقع جشن تولد من رفتم سر یخچال و چرک آب توی
سرنگ رو با محلول گلوکز، همونی که وقتی ونسان خیلی ضعیف میشه دکتر بهش تزریق
میکنه، عوض کردم. پس نگران نباشید.»
ناگهان سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد و این فرصتی به ما میدهد که توصیفی از
اتاق غذاخوری بکنیم: کاناپهای بنفش که حس عزا را منتقل میکرد، روبه روی پنجره ی پرده زده
بود که از آن میشد نمایی از مجتمع مذاهب ازیادرفته را دید؛ گنجهای قدیمی، شاید متعلق
به قرن بیست و یکم؛ آباژوری به شکل سیارهی زحل و حلقههایش روی میز. آن پشت در
گوشهای یک تلویزیون سه بعدی که موقع اخبار انگار خانم مجری واقعاً در اتاق حضور دارد و
برایت اخبار فجایع وحشتناک را میگوید. اینها وسایل اتاق غذاخوری بودند.
«آلن، چی گفتی؟»
«ونسان تو خبر داشتی؟»
فرزند ارشد خانوادهی تواچ دهانش را با دستمال پاک کرد و آروغی زد. «آره.»
پدر و مادرشان میخکوب شده بودند. لوکریس یاد لحظه ای افتاد که به اشتباه کمی از سم پری
شنی را بو کرده بود. حال الآنش مثل آن لحظه بود. فکر کرد الآن است که غش کند.
مرلین هنوز در شوک بود و درست متوجه نشده بود. «یهبار دیگه بگو . گفتی؟»
میشیما نفسش سنگین شده بود و به سختی بالا می آمد. ناگهان همچون رعد ابری مملو
از باران اسیدی به غرش درآمد، «مرلین، میتونی بری پیش نگهبان قبرستونت! بوسههات
بی ضررند و بدون اینکه بفهمیم مشتریهامون رو گول زدیم...»
صدای میشیما بم شد. «و همهش به خاطر این دوتا موجود پسته که...!»
برق از چشمانش میبارید. «... تو رو دلخوش کنک و بی اثر کردند.»
زبانش مثل رعد توی دهانش درهم میپیچید.
«همچین عملی... اون هم از یک تواچ! شماها مایهی شرم خاندانید! ده نسل پشت ما
خودکشی کردند و هیچوقت همچین ننگی ندیده بودند! واقعاً باعث خجالتید. تو، ونسان!
امیدم به تو بود... تو هم بروتوس ؟ به خودت اجازه دادی تحت تأثیر این پسر بدجنس و
ناباب قرار بگیری. ای بچهی پست فطرت!»
خانم تواچ که بر اعصاب خود مسلط شده بود، مداخله کرد. «بسه، عیب نداره میشیما. چرا
همه چی رو باهم قاتی میکنی؟!»
اما شوهرش از جا جهید و پنجههای بزرگش را به سمت کردن آلن برد. آلن خندان و شنگول
به سمت راهرو پا به فرار گذاشت و پدرش دنبالش افتاد. مرلین هم میز را ترک کرد و پی
برادر کوچکش دوید. هر دو آلن را تعقیب میکردند: میشیما برای خفه کردنش، مرلین برای به
آغوش کشیدنش.
مادرش که هنوز نتوانسته بود ماجرا را هضم کند، التماس کرد، «مرلین، اگه برادرت رو دوست
داری، نبوسش!»
ونسان روبهروی او نشسته بود و به او یادآوری کرد، «مامان، نترس. به جای سم،گلوکز شیرین
تو رگهاشه.»
«ای وای آره، پس من برم تا اون رو نکشته...!»

مغازه خودکشی _ ژان تولی Where stories live. Discover now