last part

52 7 16
                                    


وقتی مغازه از مشتری خالی شد و سکوت شب بار دیگر فرارسید، خانم تواچ به اتاق آلن رفت. روی صندلی نشست و خوابیدن پسرش را تماشا کرد. دستانش را روی سر به هم وصل کرده بود؛ آرنجهای مثلثی روی شانه ها و ترکیب دست های لوریس در هوا، به چشمی گنده روی بدن می مانست. مردمک - سر خانم تواچ، رو به یکی از شانه ها کج شده - به پایین، به سوی صورت آلن، خم شده بود؛ صورتی که هاله ای آن را احاطه کرده و هر قسمت آن نشان دهنده ی شور زندگی بود. آیا روزی او، این مخترع دنیای قشنگ، غل و زنجیر می بندد و خودش را توی دریا غرق می کند؟ اما پسرک خواب بهشت تابان را میدید. او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود. بینی کوتاه و سربالایش رایحه ی زندگی را جذب می کرد. گردنش در گودی بالشت فرورفته بود و با دیدن رؤیا لبانش را کمی تکان می داد. چشمهای پرمژه ی زیبایش بسته بودند. هر چیز او امیدی را نوید میداد که برای این دوره و زمانه بسیار نابهنگام بود. پسرک که روزها رؤیای آدم ها بود، اکنون صاف وساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودی اش را به اطراف پخش می کرد. او به افق زیبایی می مانست که تو را به سرزمینهای ناشناخته می برد. پاهایش زیر پتو، انگار آماده ی دویدن در یک مسابقه ی پرماجرا بود. بوی اتاقش... در جهان کم عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد. در خواب نقشه های معجزه آسایش را می کشید. آه، ذهن یک کودک همان جایی است که داستان های پریان شکل میگیرد. امشب ماه کمی دیرتر از آسمان رخت می بندد. خانم تواچ بلند می شود و دستی روی موهای طلایی آلن می کشد. پسر چشمانش را باز میکند و به مادر لبخند می زند. سپس دوباره چشم می بندد و به خواب می رود. زندگی، از سوی او، انگار با یک ویولن در حال نواخته شدن بود.
الوکریس روی تخت کنار شوهرش دراز کشیده بود. یک خاموشی مکرر روی سرش چرخ میزد. شکل ها و رؤیاها رنگ باختند و ابری مهیب از گذشته اش سر برآورد که باعث شد آرام پاهایش را توی بغلش جمع کند. وقتی دختربچه بود - چهار پنج ساله - مادرش از او می خواست بعد از مدرسه روی نیمکت حیاط دبستان منتظرش بماند و به او قول می داد اگر دختر خوبی باشد، می تواند برود تاب بازی کند. مادرش اغلب دیر می کرد و حتا گاهی اصلا نمی آمد؛ به همین خاطر مدیر مدرسه به او میگفت باید تنهایی به خانه برود. پدرش هم، برخلاف قولهایش، هرگز نمی آمد. عصرها دخترک چشم به راه سعی می کرد دختر خوبی باشد و آنقدر خوب منتظر می ماند تا مادرش او را ببرد تاب بازی کند. آیا اصلا تابه حال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمی آمد. همه ی آن چه به یاد می آورد، انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاب بازی کند. با دست های تپل و کوچکش، با نوک انگشت های خم شده، سرجایش صاف می نشست، بدون حتا ذرهای خم شدن، با چشمانی کاملا باز، مستقیم روبه رویش را نگاه می کرد. مستقیم روبه رویش را نگاه می کرد، ولی هیچ چیز نمیدید. هیچ چیز نمیدید جز خوب بودن، جز خوب ماندن، آن قدر خوب تا مادرش بیاید و او را ببرد تاب بازی کند. خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه ای، از هر نفس یا آهی منع کرده بود. آن قدر بی نقص منتظر می ماند که مادرش باید می آمد. اگر حتا دماغش میخارید یا پاشنه ی جورابش شل می شد، باز هم بی حرکت می ماند. خارش نوک دماغ، مالش سرد ساق پا با جورابی که آهسته پایین میخزید. در خود آب می شد. یاد گرفته بود چه طور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چه طور در خود جمع کند، چه طور مراقبه کند. بعدها، در مستندهایی که دربارهی بوداییان دید، فهمید که قبلا در چهارسالگی چه طور بر حالت های ذهنی اش پیروز می شده است. از کودکی این گمگشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خيره می شد و انگار فرسخها دور را نظاره می کرد. در سرش فاصله ای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقتها که روی نیمکت حیاط دبستان چشم به راه مادرش می ماند. همان جایی که به سنگ بدل می شد، جایی که بدنش را حس نمی کرد، که میشد قسم بخورد دیگر نفس نمیکشد. وقتی مادر می آمد، دخترش دیگر زنده نبود. بیرون، دانه های باران اسیدی به شیشه ی اتاق خواب می خورد.
میدونم، خیلی خوب میدونم، دقیقا میدونم! نظر تو چیه؟ از وقتی افسرده شدهم، همه چیز اینجا تغییر کرده. دیگه اون مغازه ی سابق نیست - اینجا سگ صاحب خودش رو نمیشناسه!» میشیما به شکل نامعلومی بهبود یافته بود. یک پیراهن چهارخانه با جلیقه به تن کرده و روی سرش یک قیف مقوایی با خال های رنگارنگ بود و این کلاه عجیب را با یک کش به زیر چانه اش بسته بود. طرف صحبت او مردی بسیار جدی بود که میشیما را بدگمانانه برانداز کرد. «خواست من هم این بود که مغازه طبق روال قبل بچرخه. حتا ایده هایی هم داشتم. نظرم این بود که یه تور هوایی بذاریم که کسی ازش برنگرده! پیشنهاد ما سفر در پرخطرترین خطوط هوایی با غیرقابل اعتمادترین خلبانان بود! توی شرکت مرگ آوران حدود بیست نفر از این جور خلبانها وجود داشت. آدمهای الکلی افسرده و مفنگی که حتا پشت پرواز هم گیج می زدند. مطمئن بودیم کارمون میگیره و سکه میشه. توی هر ایستگاه مسافرها سوار به هواپیمای قراضه می شدند و نمی دونستند قراره با هواپیما برن توی کوه، ته دریا، توی بیابون یا وسط یه شهر... اونها نمیدونستند قراره کجای دنیا بمیرند. بله، ولى الآن نگاه کن؛ همه چیزمون رو عوض کرده یم.»
مردی که میشیما با او صحبت می کرد، گفت «نباید گله کنی چون به نظر اوضاع خوب پیش میره.» و به اطراف نگاه کرد که پر از مشتری های مشتاق بود. مشتری ها از در وارد مغازه ی خودکشی می شدند و با مهربانی گونه های لوکریس را می بوسیدند. «حالتون چه طوره خانم تواچ؟ چه خوب بازم به مغازه تون اومدهیم.»
ظاهر لوکریس عوض شده بود. لباسی شکل بطری سم به تن کرده و دستمال روی سرش مثل چوب پنبه بود. پیشنهاد او به مشتری ها خوراک ویژه ی روز بود - دوشنبه: برای خودکشی کرده، گوشت بخارپزشدهی گاو، اردک خون آلود - عادت داشت اسم غذاهای روز را روی لوح دیوار بنویسد. مجبور شده بود قفسه ی دوسویه ی وسط مغازه را بردارد و به زیرزمین ببرد تا جا برای مشتریانی که به فکر چاره اندیشی درباره ی آینده ی جهان بودند، باز بشود.
برای رفع معضل پیش روی بیابان ها باید بتونی شن رو به یک ماده ی مفید خام که به نفع مردم باشه، تبدیل کنی. مثل کاری که قبلا با جنگلها کردند. زغال سنگ و نفت خام و گاز...»
بدون شک با فشردگی و حرارت زیاد می تونیم اونها رو به آجر تبدیل کنیم و توی ساخت وساز ازشون استفاده کنیم.»
دقيقة! و هر آپارتمان، پل یا هر چیز دیگه ای که از اونها ساخته بشه یه قدم موفق به حساب میآد.»
اون وقت هر جایی که بیشتر از این بلا رنج می بره، دولتمندتر میشه. چه عالی!» آلن که لباس علاء الدین پوشیده و پشت میز نشسته بود، سر ذوق آمد و گفت «همیشه واسه ی هر چیزی به راه حل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم. ایدهی خوب تون رو یادداشت می کنم.»
میشیما با شنیدن این صحبتها عقش گرفت... روز به روز مردم بیشتر دوست داشتند به اینجا بیایند تا یکدیگر را ملاقات کنند که به هم امید بدهند، آن هم در مغازه ی خودکشی. پاک گیج شده بود. وقتی با مرد عبوس روبه رویش مواجه شد، ترجیح داد به خصلت های اصیل مغازه بچسبد. «خواستم یه صندوق پست نصب کنم تا مشتری ها دربارهی کارهایی که کردهند، نامه بنویسند. فکر خوبیه. این طور نیست؟ اقوام فردی که خودکشی کرده یا دوستی اگه داشته باشه، میتونستند بیان اینجا و نامه هایی رو که اون آدم مرده واسه شون نوشته، بندازند توی صندوق. به خودم گفتم بدون شک بعدش با دردی که داشتند، اگه قفسه ها رو میدیدند، احتمالش بود که یه چیزی واسه ی خودشون بگیرند. چند هفته برنامه ریزی و تبلیغ کردم؛ مثلا يه هفته فروش ویژهی طناب دار و این چیزها. واسه ی روز ولنتاین یکی بخر، یکی جایزه ببر.»
مرلین با ظاهری جدید در هیبت یک پری جذاب و زیبا در قسمت تره بار ایستاده بود و حالا فقط با یک چوب دستی جادویی مشتریان را لمس می کرد. «دنگ، تو مردی!» به محض این که چوب دستی به بدن آنها می خورد، جرقه های سبز از آن خارج می شد. با تماس جادویی آنها روی زمین می افتادند غلت میزدند و وانمود می کردند که دچار تشنج شده اند. میشیما کش کلاه را از زیر چانه اش کشید و زیر گردنش را خاراند. «میبینی، دخترم حامله ست. از اون نگهبان قبرستون. میخواد بچه به این دنیا بیاره.»
مرد پاسخ داد «تو خودت سه تا بچه داری. پس حتما یه دلبستگی به این دنیا داشته ای که این کارو کرده ای.» «سه تا بچه... سومیش...» میشیما در فکر فرورفت. «قبلا پسر بزرگم، قبل این که این کوچیکه فکرش رو خراب کنه، ایدهی خوبی داشت که قصد داشتم عملیش کنم. یه تاج فلزی که روی سر قرار می گرفت. از پشت به دسته داشت که عدسی بزرگی به اون وصل بود. تابستونها مردم می تونستند با گرمازدگی خودشون رو بکشند. تنها کاری که باید می کردی این بود که بری یه جایی زیر زل آفتاب و عدسی تاج رو روی کلهت تنظیم کنی. سرت به نقطه ی جوش که می رسید، شروع می کرد به کز دادن. فقط نباید تکون میخوردی. اشعه ی آفتاب اول پوست سر، بعدش جمجمه رو میسوزوند. دود از سروکله ی آدمها بلند میکرد... حیف! هیچوقت عملی نشد. حالا پسر بزرگم رو نگاه کن چی به روزش اومده - کسی که فکر میکردم روسفیدم کنه، کارش به کجا کشیده! همون بی اشتهایی که ذوق و مزاج یه قاتل زنجیره ای رو داشت، حالا همه ی اون استعدادهاش رو ریخته پای چی؟ پنکیک! راستش رو بخواید صبح تا شب هم در حال خوردنه.» ونسان، با گونه های کاملا گردشده، ریش کوتاه قرمز و چشمانی همچنان متلاطم زیر سر بانداژشده، لباس سرتاپا سیاه با طرح هایی از استخوان های سفید به تن کرده بود. در حال مخلوط کردن پاستا در ظرف سالاد بود که پدرش را دید به سمت او می آید. میشیما دستی به
شکم قلمبه شده ی پسرش زد و گفت «شکمت تو آفسایده!»
میشیما دوباره به سمت مرد برگشت و گفت «همون طور که می بینید از لحاظ ایده و فکر چیزی کم نداشتم. حتا از فکر زیاد حالم یه کم بد شد و مريض افتادم. این درست همون موقعیه که بقیه ی خونواده تحت تأثیر اون دلشاد ابدی، همین مثبت اندیشی که اونجا می بینید، بهم خیانت کردند. حالا ببین چه بلایی سر مغازه آوردهند. نگاه، تفنگهای یکبارمصرف مون مشقی شدہند، آب نبات هامون هم فقط واسه ی دندون ضرر دارند. اون وضع طناب های داره کشی شدهند. این هم از شمشیرهامون که بیشتر به پشه کش شبیهند.» مرد با اضطراب گفت «بله همینطوره... ولی بریم سراغ کار خودمون.» ظاهرش شبیه کارمندی بود که برای ماموریت خاصی به اینجا آمده باشد. «مربوط به خودکشی دسته جمعی اعضای دولت محلیه. اونها رو که نمیتونیم با پشه کش گول بزنیم!» «چیز خاصی مد نظرتونه؟» «خودم هم نمیدونم... درباره ی سمی از شما شنیدم - پري شنی؟ اگه چهل تا دارید بدید ببرم.» میشیما رو به زنش فریاد زد «لوکریس! تو انباری چیزی از سم هامون مونده؟ شابیزکی، ژل مرگباری، چیزی...!» الوكریس کنار میز جلسه ایستاده بود و به حرف های امیدبخش مشتری ها درباره ی آیندهی زمین گوش میکرد. «واسه ی چی میخوای؟» میشیما رو به مأمور دولت کرد و آهی کشید «میگه واسه ی چی میخوام! باور کنید عقلش رو از دست داده.» دوباره صدایش را بالا برد و رو به زنش داد کشید «برای دولته، ظاهرا به بی کفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دسته جمعی خودکشی کنند. توی تلویزیون زنده پخش میشه! اون سمها رو می تونی آماده کنی یا نه؟»
باشه. برم ببینم چی داریم. آلن میآی کمکم کنی؟» «بله، مامان.
و
کی این کار رو کرده؟ کی جرئت کرده؟ کدوم حروم زاده...؟ »
میشیما از اتاقش بیرون آمد. چشمهایش مثل بشقاب پرنده می چرخیدند. کمربند کیمونو را به کمرش سفت کرد. لنگ درهوا و با دستان برافراشته جستی زد و شمشیر تانتو تیز و براق بالای گنجه را قاپید و پایین آورد. جرعه ای از عرق ساکی روی گنجه نوشید. بالای پله ها با دمپایی های گلمنگلی شبیه یک سامورایی آماده ی جنگ بود. می پرسید چه کسی این کار را کرده، ولی نگاهش به آلن بود که در قسمت تره بار با عروسک خیمه شب بازی اش ور میرفت. الوكریس توی سر خودش زد و سریع پادرمیانی کرد و جلو شوهرش ایستاد. «عزیزم، چی شده؟» نگاهش انگار به جایی دور خیره مانده بود. شوهرش شمشیر را در هوا می چرخاند و میخواست آلن را بگیرد. آلن از بین پاهای پدرش فرار کرد و زد به چاک. «وایسا ببینم!» آقای تواچ برگشت و دنبال آلن دوید. بالای پله ها، آلن می دانست اگر به اتاق خودش یا یکی از اتاق خواب ها برود، گیر می افتد؛ پس در کوچک سمت چپ راهرو را که به پلکان مارپیچی قدیمی می خورد، باز کرد و از آنجا بالا رفت. پدرش با گامهای لغزان پشت سرش تعقیبش
میکرد. نوک شمشیر با برخورد به دیوار مناره جرقه میزد. میشیما از خشم نعره میکشید. «کدوم حروم زاده ای گاز خنده توی نوشابهی اعضای دولت ریخته؟»
خانم تواچ فکر می کرد شوهرش الآن پسر کوچکش را می کشد. از انبار یک بطری شابیزک برداشت و از پلکان باریک مناره بالا دوید. مرلین دنبالش میدوید و گریه میکرد «مامان». پشت سر مرلين هم ونسان بود. ارنست که از بوی اسیدسولفوریک کمی گیج می زد، پرسید «چی شده؟» «چی شده؟ بدو بیا!» آقای تواچ از پله ها بالا می رفت و آن قدر عصبانی بود که صدایش بیرون نمی آمد. بقیهی خانواده توی راهرو تنگ پلکان پشت سرش بودند. میشیما سرفه کنان به محوطه ی سنگی گردی رسید که سقفی مخروطی و دیوارهایی پوسیده داشت. روی دیوار، شکاف هایی مثل درز پیکان های باروهای قرون وسطایی دیده می شد که از پشت آنها آسمان پیدا بود. شاید در گذشته های دور، طنین زنگ از اینجا به فاصله های دور می رفته یا متعلق به مؤذنی بوده که بانگ می گفته است. اینجا صدای آرام نسیم به ضجه ای ممتد بدل می شد. باد زیر دامن بلند و چین دار مرلین رفت و آن را بالا برد. مرلین خودش را جمع کرد و دستش را روی دامنش کشید. شب است. لامپهای سبز و قرمز بیلبوردهای تبلیغاتی چینی به ساختمان قدیمی آنها می خورد. خانم تواچ بطری شابیزک را به سمت لبانش برد و به شوهرش که داشت به آلن نزدیک می شد، گفت «اگه بکشیش، خودم رو میکشم!» | «منم همین طور!» مرلین کلاهخودی را که ونسان برای تولدش به او کادو داده بود، بر سر گذاشت و بند آن را زیر چانه اش بست. آماده بود ضامنش را بکشد. پسر بزرگ خانواده ی تواچ هم چاقوی آشپزخانه را زیر گلویش گذاشت. «بزنی، زدم!» میشیما گفت «اونی که باید بکشم، این نیست، خودمم!» دهانه ی بطری به لبان لوکریس نزدیک تر می شد. «اگه خودت رو بکشی من هم خودم رو میکشم.»
صدای گنگی از داخل کلاه زرهی مرلین بیرون آمد. «من هم همین طور.» ونسان که داشت به زور یک پن کیک را در دهانش می تپاند، تکرار کرد «من هم...» ارنست مهربان ناگهان کنترلش را از دست داد و با عصبانیت گفت «میشه بس کنید؟ مرلین عزیزم، تو داری مادر میشی! شما چی بابا؟ اگه این کارو بکنید، کی مغازه رو بچرخونه؟» میشیما فریاد زد «دیگه مغازه ی خودکشی وجود نداره.» | سکوت سنگینی بر جمع حکم فرما شد. لوکریس آهسته بطری شابیزک را پایین آورد و پرسید «منظورت چیه؟»
میخوان مغازه رو خراب کنند! فرداصبح پلمپش می کنند.» مرلین کنجکاوانه پرسید «آخه کی؟» اونهایی که مسخره شون کردهيم.» بالای برجک ساختمان باد می وزید و صفیر میکشید. آلن به عقب گام برمی داشت و میشیما به سوی او پیش می آمد. آلن توضیح داد «بعد از این که رئیس دولت توی برنامه ی زندہی تلویزیون سخنرانی کرد، شروع به انتقاد از خودش کرد و سر بطری پري شنی رو درآورد. همه ی وزیر و وزرای دولت هم همون کار رو کردند. هیچ کدومشون به نوشابه دست نزدند و ازش نخوردند. یکهو از خنده منفجر شدند و قاه قاه ترس های دوران بچگیشون رو تعریف کردند. وزیر دارایی گفت 'موقع تعطیلات وقتی میرفتم آبادی، خونه ی مامان بزرگم، هر روز صبح افعی پرت میکرد تو تختم و این جوری از خواب بیدارم می کرد! بعدا فهمیدم اون مارها سمی نبودهن، ولی خب اون موقع من بچه بودم و خیلی می ترسیدم. وقتی به مجتمع مذاهب
از یاد رفته برگشتیم، از ترس تته پته میکردم و شلوارم رو خیس میکردم! هاها! الآن هم که داره میآد..... بعدش واقعا بوی شاش همه ی اتاق رو گرفت. اون وقت وزیر دفاع اومد وسط و شروع به خاطره گویی کرد این که خوبه. من رو مجبور می کردند پشکل خرگوش بخورم! | بعد روی زمین غلت می خورد و مثل خرگوش بالاوپایین می پرید. وزیر محیط زیست گفت یادم می آد وقتی یازده سالم بود، حق نداشتم از توی حصار گل بچینم. بهم گفته بودند اونها رعدوبرق دارند و اگه دست بهشون بزنم، جرقه شون خشکم میکنه! میدونید، بحث اون موقعهاست که کلی وجود داشت! الآن که وزیر شدهم، دیگه خطری تهدیدم نمیکنه! دیگه اصلا گلی توی طبیعت نیست! هاهاها!" بعد موی سرش رو می کند و غش غش میخندید. من هم مثل همه ی بیننده های تلویزیون مات ومتحیر شده بودم. بعد مجبور شدم موی وزیر رو که روی آستینم افتاده بود، پاک کنم. آخرش رئیس دولت که از خنده اشک توی چشمهاش جمع شده بود، گفت یه بار یه عمویی من رو توی گونی سیب زمینی کرد و دزدید. پرتم کرد روی گاریش و به اسبش شلاق زد تا چهارنعل بره. توی گاری آنقدر بالاوپایین پریدم که پرت شدم توی جاده. آی... کاشکی به جای این که اینجوری ملتم رو به نابودی کشوندهم، الآن توی گونی سیب زمینی زندانی بودم... هاهاها! پخش مستقیم برنامه اون قدر افتضاح شد که تهیه کننده مجبور شد قطعش کنه؛ چون فیلم بردارهای استودیو از خنده روده بر شده بودند. دوربین های سه بعدی تو دستشون زیگزاگی می رفت و بالاوپایین می پریدند. دیگه نمیشد چیزی ببینی.» میشیما با عصبانیت فریاد زد، «همه ش به این خاطره که یه نامردی گاز خنده به خورد اعضای دولت داده.» چشمهای آلن از انعکاس بیلبوردهای تبلیغاتی چینی برق زد و به پدرش خیره شد. پسرک یازده ساله همچنان پس روی می کرد. «ولی بابا، من نمیدونستم! یه بطری از سرجای همیشگیش برداشتم، ولی یادم رفته بود که همه چیزمون رو عوض کرده یم... که دیگه از مرگ آوران خرید نمی کنیم و به جاش خنده آوران اومده...» پدرش با دستان کشیده جلو می آمد، دسته ی شمشیر در دستش و نوک آن، ضربدر سرخ کیمونوش را کمی سوراخ کرده بود. سرش خیس عرق بود و از رنگ محیط برق میزد. زنش کنارش راه می رفت و آماده بود تا یک لیتر و نیم شابیزک را سر بکشد. مرلین با کلاهخود مشکی بزرگ روی سرش، شبیه مگسی گنده در یک کابوس وحشتناک بود. با لباس فوق العاده جذابی که به تن کرده بود، شبیه بازیگران سینما بود. کورمال کورمال جلو می آمد و دستش به ضامن کلاهخود بود. ونسان هنرمند، این مرتاض مضحک نورانی، با قورت دادن هر تکه از پنکیک آروغ میزد و خرده های کیک از دهانش بیرون می پرید. آلن هراسان خانواده اش را می دید که گام به گام به او نزدیک تر می شدند. «نه، نه! این کار رو نکن...» آلن یک دستش را بالا آورد و عقب رفت و پشت یکی از روزنه های دیوار محو شد. زیر پاهایش توی هوا خالی شد و پایین افتاد. لوکریس، میشیما، مرلین، ونسان و ارنست هر چه داشتند - بطری شابیزک، شمشیر، چاقو - بر زمین انداختند و به سمت روزنه ی دیوار دویدند. مرلین که توی کلاهخودش گیر افتاده بود و چیز زیادی نمیدید، پرسید «چی شد؟» نامزدش بند کلاهخود را برایش باز کرد و جواب داد «آلن از پنجره افتاد پایین.» «چی؟» آلن یک طبقه پایین تر روی لبه ی بام باریکی معلق مانده بود. دست راستش را به ناودان کهنه ای گرفته بود که چفت و بست خرابی داشت. به نظر شانه ی چپش به خاطر سقوط آسیب دیده بود؛ به همین دلیل نمی توانست آن دستش را تکان دهد. ناودان کج شد و ترک برداشت. آلن به آن چسبیده بود. داشت به طور کامل میشکست. همین موقع بود که روبان بلند کهنه ای گرفته بود که چفت و بست خرابی داشت. به نظر شانه ی چپش به خاطر سقوط اسيب دیده بود؛ به همین دلیل نمی توانست آن دستش را تکان دهد. ناودان کج شد و ترک برداشت. آلن به آن چسبیده بود. داشت به طور کامل میشکست. همین موقع بود که روبان بلند
سفیدی پایین انداخته شد تا پسرک آن را بگیرد. ونسان عمامه اش را باز کرده بود. به سرعت برق بانداژ سرش را از هم باز کرد و پایین انداخت تا به دست راست آلن رسید. تا آلن آن را در هوا قاپید، ناودان از هم باز شد و در پیاده رو افتاد. والدین و خواهر مبهوتش به ونسان خیره شدند که دستش را به بانداژ بلندی گره زده بود که آن سرش، آلن آویزان بود. «زود باشید، بیاید کمک!» میشیما، لوکریس، مرلین و ارنست به یاری ونسان شتافتند و آهسته بانداژ را بالا می کشیدند تا مبادا پاره شود. آلن با تکان های کوچک بالا می آمد. ده دست مراقب، او را به سمت خود می کشیدند. الوکریس اعتراف کرد «خیلی ترسیدم. نزدیک بود.» میشیما آهی کشید. «پسرم! چه خوبه که اینجایی.» ونسان از تعجب فریاد زد «سرم دیگه درد نمی کنه.» | مرلین گفت «اسم پسرمون رو میذاریم آلن. اگه هم دختر بود، آلنه.» ارنست سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و تواچ کوچک همچنان بالا و بالاتر می آمد. معلق در هوا، سرهایی را می دید که به سوی او خم شده بودند؛ چهره های پدر، مادر، خواهر، برادر و داماد آینده شان.
میشیما خندید. «حتا اگه دولت هم بخواد حکم پلمپ اینجا رو صادر کنه، نباید نگران باشیم. با پولی که از فروش اجناس تازه مون درآوردیم، می تونیم بریم اون دست خیابون و مغازه ی فرانسیس واتل رو بخریم. اسمش رو هم عوض می کنیم. میتونیم اونجا رو تبدیل کنیم به...» ونسان پرسید «پن کیک فروشی؟» آقای تواچ زد زیر خنده. «این هم حرفيه.» آلن از زمان تولدش تا الآن پدرش را اینقدر خوشحال ندیده بود. برادرش هم از وقتی دستمال سرش را درآورده بود، از صورتش نور می بارید.
دیگه روی پن کیکهام جمجمه نمیکشم. از اون طرح خسته شده م. میخوام اونها رو به گردی صورت آلن دربیارم. دوتا نقطه واسه ی چشمهای بشاش و گوش تا گوشش یه لبخند گندہی پر از امید میکشم. بالاش با خمیرهای ریز حلقه های طلایی درست می کنم. با پودر شکلات ککمکهای گونه هاش رو میذارم. حتا آدم های بی اشتها هم از دیدن اونها ذوق می کنند و حس خوبی بهشون دست میده.» الوكریس شروع کرد به آواز خواندن. پسر کوچکش هیچوقت نشنیده بود که او آهنگی بخواند. پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا می آمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آنها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروف چینی بیلبوردها عوض می شدند. چنگ زده به بانداژ، بدون درخواست حتا کمکی، یا حتا ترس و وحشتی از این که چه پیش می آید، آلن همین طور که آهسته و آرام بالا می رفت، به آنها می نگریست. خوشی دسته جمعی آنها، امید ناگهانی شان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهره های شان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا می کرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاب بازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.

 خودش را رها کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


مغازه خودکشی _ ژان تولی Where stories live. Discover now