Spontaneity🔹〰پارت 1

230 29 0
                                    

آخرین سفارش بود.. و بعد میتونست کافه رو ببنده..

تقریبا دو، سه سالی میشد اون کافه تر و تمیز رو کنار برج نامسان خریده بود..

آدمای زیادی برای خوردن یه فنجون قهوه یا انواع نوشیدنی ها به اونجا رفت و آمد داشتن..

گاهی حتی یه گردشگر یا مهاجر خارجی به پستش می‌خورد...
زبان انگلیسیش تا حدی قابل قبول بود و میتونست کمی ارتباط برقرار کنه یا سفارش ها رو ازشون بگیره..

کم کم کلید آکاردئون برقی رو زد و با دست کشیدن روی پیرهنش، اون رو صاف تر کرد...
خسته تر از هروقت دیگه ای بود..

هیچ زیر دست، گارسون، و یا آشپز و قهوه چی همراهش نداشت که بخواد خستگی هاش رو کمتر کنه.. آروم و شمرده به سمت آپارتمان اجاره ای اما بزرگ و شیکش که اون طرف خیابون داخل کوچه ای پهن و روشن شده از نور چراغ بود راه افتاد..

با فشردن کلید "6" کامل وارد آسانسور شد..
اون آپارتمان حدود 15 طبقه بود که جای تعجبی نداشت که خریدن یه واحد از اون آپارتمان به قیمت کبد و کلیه خودشم تموم نمیشد!

سخت کار می‌کرد تا یه روزی اون خونه رو کامل مال خودش کنه.. از خونه های نقلی و ساده چندان خوشش نمی اومد...
اون خیلی وقت بود که با چنین شرایط یا خانواده ای زندگی نمی کرد!! /:

با باز شدن درب آسانسور از افکارش خارج شد و کلید رو سریع وارد در کرد و بازش کرد

بدون معطلی یا حتی تعویض لباسش، خودشو روی تخت گرم و نرمش رها کرد و در نهایت فقط پنج ثانیه طول کشید تا به خواب راحتی بره.....

با عصبانیت فحش رکیک زیر لبی به خودش داد.. چطور تونسته بود با پیرهن محل کارش بخواب بره و زمان با ارزشش رو صرف اتو کشیدن که خیلی ازش بدش میومد کنه!

با مرتب کردن یقه لباسش چشمکی به خودش توی آینه زد و یا دوش گرفتنش توسط ادکلن خوشبو گرونش مستقیم آماده رفتن به کافه اش شد

🌵🕸️🕸️🕸️🕸️🕸️🕸️🕸️🕸️🌵

کره کره رو بالا برد...

برق لبشو از جیب تنگش درآورد و رو لبش کشید. عقربه های ساعت 9 رو نشون میدادن...
اولین مشتری، پیرمردی بود که طبق عادت گاه و بیگاه به اونجا می اومد و همیشه روزنامه دستش بود..

پوفی از سر بی حوصلگی کشید..

کم کم کافه از مشتری پر شد و سر و صدا زیادتر..
دستی به گرامافون قدیمی گوشه کافه کشید و اونو راه انداخت..

موزیک ملایمی در حال پخش بود و باعث می‌شد برای گوش سپردن به اون نوای دلنشین هیچ صدایی نباشه

پسرک ریز نقشی در رو با عجله باز و به سمت جیمین اومد..

نفسی تازه کرد و کلماتش رو خیلی سریع ادا کرد:

+ ببین عمو! میدونم اینجا همه چی پولیه.. ولی تروخدا بزار.. بزار یه نوشیدنی گرم بخورم از صبح دارم روزنامه میفروشم

دستی به موهای پرپشت و بلوند پسر کشید..
از ظاهر و موهای خوش حالتش میتونست بفهمه اهل جایی از اروپاس!
همیشه از نژاد پرستی متنفر بود.. به خودش قول داده بود هیچوقت یه نژاد پرست نباشه

لبخند گرمشو به روی صورت یخ زدش پخش کرد‌..

_ چقدر خوب کره ای حرف میزنی..

+ ممنون اقا

_حالا چه نوشیدنی میخواستی؟

+ از لطف و بخششتون بی نهایت سپاسگذارم آقا.. عاممم... بعضی اوقات که برای صاحب کارم کار می‌کردم قهوه معمولی میخوردم

جیمین از تعجب به صورت پسر خیره شده بود.. سن و سالش برای خوردن قهوه  یکم تعجب آور بود

_ باشه مرد جوان! ولی قبلش باید اسمتو بهم بگی

+ تهیونگ.. کیم تهیونگ، اسمم اینه.. وقتی همراه مادرم به کره اومدیم نیاز به شناسنامه اینجا داشتیم

_ چه اسم فوق‌العاده جذابی.. راستی تو مادرت تو این هوای سرد جایی رو برای موندن دارید؟

لبخندش با شنیدن صدای گریه پسر محو شد...

+ مااادرم.. مادرررم..

صدای گریه تهیونگ حالا باعث توجه افراد داخل کافه شده بود!
علاقه چندانی به جلب توجه کسی نداشت.. برای همین آروم رو شونه تهیونگ زد و دستش رو خیلی آروم به سمت آشپزخونه کشوند..

دستمالی رو از میز کنارش برداشت و خیلی آروم رو صورت پسر کشید..

+ آقا.. آقا مادرمو یه مرد ترسناک با خودش برد.. گفتش مادرمو میبره تا سک..

چشماشو با عصبانیت روی هم فشار داد و نذاشت اون پسر ادامه بده
چطور همچین آدمایی هنوزم وجود داشتن؟ کسایی که با زور اجبار هرکسی که چشمشون رو می‌گرفت رو برده خودشون میکردن!

****

اینم از پارت اول.. 😊💙
نظراتتون رو کامل میخونم.. پس اگه قلمم رو دوست داشتین بهم بگین.. بوس بای💋

spontaneity🕷(kookmin) Where stories live. Discover now