Spontaneity🔹〰 پارت 9

65 9 0
                                    

باکسر کاملا تنگ و فیت پایین تنم بود...
پوزخند دوباره ای میزنم و مستقیم وارد حموم میشم..

در رو نیمه باز میزارم و شیر اب رو باز میکنم تا وان پر بشه...‌ تقریبا بخار اب داشت حموم رو پر میکرد و هیچ صدای عجیبی به گوشم نمی خورد..

نفسمو کلافه از لای گونه هام ازاد میکنم و چشمام رو تیز شده به لای در میدوزم

با باز شدن ناگهانی در ، قلبم با ضربان زیاد شروع به تپیدن ...
لبخند مصنوعی میزنم و صدامو صاف میکنم:

_ چیزی شده!؟

مرد متقابلا صدای بمش رو صاف میکنه و درحالی که مستقیما به چشم های جیمین نگاه نمی کنه ولی درست به جایی خیره شده که ران های برجسته و توپر پسر رو شامل میشد ، قدمی به جلو بر میداره...

# فکر میکنم..خب راستش..

با خم کرد صورتش به پایین ، به شلوار برامدش اشاره میکنه و در انتظار پاسخ سرش رو بالا میگیره

با صدای قهقه دهانش برای گفتن چیزی باز میکنه ولی هیچ حرفی ازش خارج نمیشه.. متعجب از این کار پسر سرش رو کمی خم میکنه

_ اممم...شق کردی؟

و دوباره صدای خنده سکوت تشویشی حموم رو اکنده از تمسخر میکنه..

_ بیا نزدیک تر..

مرد محافظ بی تردید و با شهوت پیچیده در تنش قدم های سنگینش رو به طرف وان و پسر داخلش بر میداره..

جیمین با نگاهی اجمالی و خنثی از سر تا پای مرد رو برانداز میکنه و با استرس ناشی از افکاری که در سرش داشت اب دهنش رو قورت میده..
دستش رو دور گردن مرد که رگ دار و استخوان محکمی داشت ، میندازه و همونطور با اضطراب سعی در پیدا کردن نقطه حساس میکنه..

رگ زیر گلو ، درست زیر گوشش رو نوازشش میکنه و با لمس ماهیچه ، فوری با دو انگشت محکم فشار وارد میکنه ...

مرد که ‌وارد خلصه شهوتناکش شده بود لحظه ای با شوک خیره میشه و بعد با خشمش سعی میکنه با گرفتن ساعد پسر اون رو از خودش دور کنه...

تونایی و قدرت مرد بیشتر از جیمین ‌بود و هر لحظه این امکان وجود داشت که عضلاتش زیر فشار مرد به کبودی بره و اونو خلع دفاع کنه..

اما در همون لحظه فشار دست بزرگ مرد کمتر و خیلی زود چشم های رو به خمارش بسته میشه..

با هیجان زود گذری اب دهنش رو قورت میده.. اوه! تونست با کلی استرس و افکار مشوش یکی از موانع رو برطرف کنه
حالا وقتش بود!
باید سریع دست میجنبوند و بی سر و صدا از اتاق برای پیدا کردن مادر تهیونگ خارج میشد

پاشو از حموم بیرون میزاره و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه قفل سمت اتاق رو میبنده...
در اتاق نیمه باز بود و این اولین بی احتیاطی بود! اما خوبی که داشت این بود که میشد دید که جلوی در کسی قرار نداشت..
اهسته و شمرده به در نزدیک میشه و به بیرون سرک میکشه
دو مرد محافظ که قبل از اون جلوی در ایستاده بودن ، حالا توی سالن و کنار یکی از اتاق های نا اشنا در حال صحبت با همدیگه بودن... پوزخند پر استرسی میزنه و مثل قبل اهسته از اتاق خارج میشه

سرگردون گاه سرش رو به راست و گاهی به سمت چپش تکون میداد
با وجود ذهن مضطربش به یاد اورد که اون تو این عمارت بزرگ ، تو طبقه سوم ، نزدیک به سقف شیرونی قرار داشت؛!
اینو از خورشیدی که رو به غروب بود و از پنجره کوچک سالن که دقیقا قسمت غربی بود ‌، میتابید فهمید.

با استرس اروم به پشت برگشت و دید که دو محافظ از پله ها به سمت پایین میرن
سریع به قدم هاش سرعت بخشید و به سمت اتاق های اون طبقه که در کل شش اتاق بود رفت..

با استرس اروم به پشت برگشت و دید که دو محافظ از پله ها به سمت پایین میرنسریع به قدم هاش سرعت بخشید و به سمت اتاق های اون طبقه که در کل شش اتاق بود رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

داخل راه رو

داخل راه رو

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

عمارت

با نفس حبس شده با در اول مواجه شد...
کمی نزدیک تر میره و سرش رو اروم روی در چوبی فشار میده

صدای خاصی شنیده نمی شد ...  در رو اروم باز میکنه و قبل از اینکه کوچکترین توجهی به دیزاین اون اتاق داشته باشه با چشم ثابت هیچ وجود خارجی رو ندید
مجددا در رو اروم میبنده و به سراغ در دوم میره

باز هم همون کار رو تکرار میکنه و بعد در رو اهسته می‌بنده

..........

و بلاخره در ششم آخرین در از اون طبقه!
چشماش رو روی هم فشار میده و زیر لب ناسزا میگه..

هیچ امیدی به اینکه درون این اتاق به خواسته اش برسه در دلش وجود نداشت با این حال این دفعه بدون اینکه سرش رو ، روی در بزاره مستقیم وارد شد

همونطور که پیش بینی می کرد اون دو نفر تو  اتاق اخر هم قرار نداشتن...
باید سعی میکرد..
حتی شده باید دو طبقه رو بررسی میکرد تا اون هارو ملاقات کنه

با وجود اینکه مضطرابانه از اتاق بیرون زده بود و تو جستجوی اتاق ها مشغول بود اما نیم نگاهی هم به سقف یا گوشه کناره های اون طبقه انداخته بود و خبری از دوربین نبود!

عجیب بود ولی اهمیتی نداشت...
اگه تو این مدت زمان نتونست اون هارو پیدا کنه ، حداقل احمقانه فیلم ضبط شده ای از تلاش ناکام موندش برجا نمی موند و اون مرد ناشناخته به ریش نذاشتش کمتر می‌خندید


spontaneity🕷(kookmin) Where stories live. Discover now