به ثانیه نکشیده سرشو به طرفش برگردوند..
تنها ری اکشن پسر چشمای کشیده درشت شده اش بود...
خنثی....نمی دونست شاید این خصلتش رو از پدرش به ارث برده بود..
پدری که تنها آزار روحی و آسیب های جسمی رو به خودش و مادرش بخشیده بود+ اسم منو از کجا میدونید؟
اون مرد هم مثل خودش رفتار های خنثی ای داشت.
چشماش رو بست، لبهاش رو به بالا جمع کرد و یک تای ابروش رو بالا داد:_ بیا نزدیک تر!
هنوز هم نمی خواست خودش رو ببازه.. پس با قدم های شمرده و با برخورد کفش های واکس زدش به سرامیک های رنگی زیر پاهاش ، خودش رو به صندلی مرد رسوند
سرش رو نزدیک گوش پسر برد و شمرده و آروم لب زد:
_ از اون جایی که من از خانوادت هم خبر دارم..
سرمای کلمات مرد تا مغز استخوانش نفوذ کرد.. و دلشوره عجیبی برای ادامه دادن به مکالمه با اون و همینطور ترسی که به اون گوش زد می کرد مادرش گرفتار همین مرد شده..
_ اومدم اینجا تا تو رو پیش مادرت ببرم.. نگو که دلتنگش نیستی؟
قلبش با شنیدن این حرف با شدت توی سینش می کوبید.. بغضش رو به سختی قورت داد و با عصبانیت دستش رو مشت کرد و روی میز کوبید:
+ ما..درم..مادرمم پیش توعه! ؟
_ البته.. اما نباید یادت بره چون بچه ای میتونی سر بزرگتر از خودت داد بزنی!
نه.. نمیخواست.. به هیچ عنوان نمی خواست فرصت رو از دست بده.. باید جای مادرش رو پیدا میکرد
+ اونو کجا بردی؟ لطفا برش گردونید آقا! من به جز مادرم خانواده دیگه ای ندارم
قطره های اشک بی وقفه از صورت سفیدش میچکید..
توی این یک سال حسابی طعم نبود مادرش رو چشیده بود.. مادری که جای پدرش رو هم پر می کرد
خونه ای که تصرف شده بود ، گشنگی زیادی که تحمل میکرد ، لباس های فرسوده اش...حدود یک ماه پیش تازه کاری رو تو دکه روزنامه فروشی پیدا کرده بود و در عوض اونجا میخوابید و گاهی با کیک به همراه شیری شکم گرسنه اش رو سیر می کرد..
از همون زمان ، کافه رو به روی دکه رو که توسط مردی خوش چهره اداره میشد تماشا می کرد..
فقط صرفا چون عطر کافی های داغش که توسط افراد رهگذر خریداری میشد هوش رو از سرش میپروند..
از تلخی متنفر بود چون زندگیش به همین منوال بود.. ولی اون عطر دونه های قهوه به اون آرامش عجیبی می دادن..با نوازش موهای سرش توسط مرد سرش رو بالا آورد و نگاه ملتمسش رو به چشم های به رنگ شب مرد دوخت..
YOU ARE READING
spontaneity🕷(kookmin)
Fanfictionنام فیک: ناخواسته (Spontaneity) ژانر: دارک، انگست، عاشقانه، اسمات *بخشی از داستان* اسمم جونگ کوکه.. اسم شما چطور؟ و بعد دستش رو به سمتش گرفت.. جیمین به قصد و نیت داشتن مرد شک کرده بود ولی توی ذاتش بی احترامی به افرادی رو که شناخت درستی ازشون نداشت...