دفتر دوم

50 12 6
                                    


آفتاب به وسط آسمون رسیده بود و مستقیم روی دشت و صحرا می‌تابید.

روی اسب افتاده بود و فقط با گره کردن دستهاش دور گردن بادپا سعی داشت از روی اسب نیفته.

دیگه جونی تو تنش نمونده بود و قطره اشکی نداشت تا برای چانیول بریزه.

این چند ساعت دوری فقط با فکر کردن به لحظات آخری که چان رو دیده بود، گذشته بود.

مثل آخرین باری که چشمهاش، چشمهای مشکی رنگ چانیول رو دیده بود، دستهاش دستهای قوی و مردونه چانیول رو گرفته بود ، گوشهاش صدای محکم چانیول رو شنیده بود و...

از به یاد آوردن لحظات آخری که چانیول رو دیده بود چشمهاش به سوزش افتاد و به زور قطره اشکی ساخت و بیرون فرستاد.

چانیول چش شد؟

با یه حساب کتاب ساده میتونست بفهمه حدودا پنج ساعتی از خیمه ها دور شده و آخرین بار چانیول رو وسط میدون جنگ با یه زخم نیزه رو پهلوی سمت چپش دیده بود.

نمی‌خواست فکر کنه که چانیول زبونش لال مرده ولی اون ته تهای مغزش همه چیز هشدار میداد که شاید اگه برگرده با سیل جنازه ها اون هم وسط میدون مواجه میشه.

بغض کرد و مثل چند دقیقه پیش دوباره به گریه افتاد.

صدای بلند گریه هاش تو دشت می‌پیچید و بکهیون بلند بلند با چانیول صحبت میکرد‌.

ب: تو چقدر نامردی...هق...یولِ گوش دراز! آخه یه روز دو روز...هق...نبود که...شونزده سال بود...هق...هق...برای خودش یه عمریه...همه ی...هق...اون سالها رو دور ریختی تا...تا من برگردم خونه و اتفاقی برام نیفته؟ هق...هق... باشه... اتفاقی برام نیفتاد ولی... ولی با زخم قلبم چیکار کنم؟ توروخدا بیا دنبالم...بیا... هق...هق..‌بیا بگو همه اش شوخی و بازی بود... چانیول؟ نفسم گرفته...نفسم بالا نمیاد...هق... برام نفس شو...ببین...من ...من طاقت ندارم بیا دنبالم...

گرسنگی، هوای گرم و گریه انرژیش رو تخلیه کرده بود.

به سختی دستهاش رو از دور گردن بادپا جدا کرد و سعی کرد روی اسب بشینه.

به سختی نشست و نگاهش رو به مسیر پشت سرش داد.

ب: چانیول برگرد...منتظرم بیای...هق...بی معرفت نشو... بیا دنبالم... هق هق...

ولی خبری نبود.

دوباره صدای بلند گریه و بی‌حالی به بکهیون چیره شد پس سعی کرد دوباره روی اسب بیفته و دستهاش رو دور گردن بادپا حلقه کنه.

بادپا هم که میدونست حال صاحبش خوب نیست سعی می کرد آروم و آهسته راه بره تا خدای نکرده صاحب غمگینش سر نخوره و نیفته.

گرمای هوا بیشتر شده بود و چشمهای بکهیون هر لحظه از شدت فشار، گرسنگی و تشنگی روی هم میفتاد.

The fate after you (سرنوشتِ بعد از تو)Where stories live. Discover now