دفتر پنجم

44 11 0
                                    


حدس میزد هوا روشن شده چون نور کمی از دریچه های بالایی سیاهچال روی خاکهای زمین افتاده بود و هوای نمور اون زندان باعث میشد لرز ریزی روی تنش بشینه.

تمام شب رو نخوابیده بود و تا صبح به حرفهای سونگ و نحوه کشته شدن چانیول فکر می کرد.

اگه یک ماه پیش ازش سوال میکردند فکر می‌کنی در آینده قراره چه اتفاقی تو زندگیت بیفته هیچ وقت از گوشه ذهنش هم نمی‌گذشت یک روز بدون چانیول تو یک سیاهچاله حبس بشه و به سر شکافته‌ چانیول فکر کنه اما هیچکس از بازی های روزگار چیزی نمیدونه...

روی زمین سرد لای خاک و علفهای خشک خوابیده بود و به سقف پر از تیرک‌های چوب خیره شده بود.

تا حالا به آینده بدون چانیول فکر کرده بود ؟ نه اصلا! چانیول همیشه کنارش بود...
چه تو زمانی که تازه به همراهش به مکتب خونه سلطنتی می‌رفت و چه اولین بار شمشیر چوبی به دست گرفت تا مثل پدرش یک سرباز جنگاور بار بیاد.

اون همیشه تو هر اتفاق سختی که براش می افتاد مثل یک قهرمان سر راهش سبز میشد و نجاتش میداد. مثل زمانی که سنش کم بود و شیطون و بازیگوش و داخل درخت پنهان شده بود و گیر کرده بود.چانیول از راه رسید و بعد از دلگرمی دادن بهش نجاتش داده و مثل همیشه ناز و نوازش شده بود.

مرگ چانیول و تموم شدن روزهای قشنگی که باهم داشتند تو مخیله اش نمی‌گنجید و ته دلش چیزی اونو امیدوارم میکرد که حالت که همه باور کردن چانیول مرده،تو باید یکم امیدوار باشی تا شاید همه این حرفها دروغ بوده و چانیول به زودی برمیگرده.

از جاش بلند شد و به دیوار تکیه داد.

چند ثانیه ای به چشمهای سهون که نگاهش میکرد خیره شد و بدون هیچ حرفی دوباره نگاهش رو به میله های زندان داد.

سهون با صدای آرومی گفت: من بهت حق میدم ناراحت باشی و نخوای با من حرف بزنی ولی منم تقصیری ندارم...من گناهی ندارم که پسر همچین آدمی هستم...منم مثل تو ازش بدم میاد ولی چاره چیه...میبینی که نتیجه اعتراض بهش اومدن به اینجا و حبسه...لااقل معنیش اینه منم مثل تو ازش بدم میاد...

نیم نگاهی به سهون انداخت.حق با سهون بود ولی چی میشه کرد...بکهیون با شنیدن حرفهای سونگ از خودش هم بدش می اومد چه برسه از پسر همون سونگ...

آروم لب زد: من مشکلی ندارم باهات فقط چیزهایی شنیدم که حالمو خراب کرده... نمیتونم حالا حالا ها درست بشم...

سهون: می‌دونم...کشتار اون همه آدم و از بین بردن همه زندگیتون ....آه خدای من! من واقعا متاسفم بکهیون!

بکهیون دوباره به چشمهای سهون خیره شد.چیزی تو وجودش اونو مصمم میکرد به اون پسر اعتماد کنه.

ب: یادم نمیاد...نمیدونم دیشب بهم گفتی چرا اینجایی یا نه؟ خاطرم پریشونه و چیزی به یاد نمیارم...بهم بگو تو چرا اینجایی؟

The fate after you (سرنوشتِ بعد از تو)Onde histórias criam vida. Descubra agora