چشمهای گرد شده اش فارغ از هیاهوی دور و برش به چشمهای سبز رنگ بکهیون خیره شده بود.تصور حرفهای بکهیون اون هم آدمی که به شدت از جنگ و خونریزی فرار میکرد تو مخیله اش نمی گنجید و همین لوهان رو گیج میکرد.
بکهیون بدون توجه به شکه بودن لوهان لبخندی زد و دوباره کتابهای پخش شده روی میز کوچیک روبروش رو ورق زد و گاهی متن کوچیکی روی کاغذهای سفید مینوشت.
چه اتفاقی برای دوست عزیزش افتاده بود که بکهیون صاف و ساده اش حالا به کشتن و قتل آدمهای دیگه فکر می کرد.
چانیول ؟ همون پسر جوون قد بلند؟
با این که از مرگش ناراحت بود ولی ته دلش به خودش گوشزد میکرد از اون پسر مرده بدش میاد چون اون پسر تونسته بود بکهیون رو کاملا عوض کنه.شونزده سالی که بکهیون میتونست کنارش باشه با زندگی کنار چانیول گذشته بود و حالا که مرده بود دوستش سعی داشت جون خودش رو به خطر بندازه تا انتقام مرگش رو بگیره. اون هم دوستی که همیشه مخالف جنگ بود!
سعی کرد بالاخره قفل زده شده به زبونش رو با سوالی بشکنه: چی داری میگی تو ؟ تو واقعا جدی ای ؟
بک بدون برداشتن سرش از کتاب گفت: هیچوقت به این اندازه از انجام کاری مطمئن نبودم...
لوهان: ولی...ولی این خطرناکه...تو هیچوقت آدمی نبودی که بخوای داوطلبانه جنگی رو شروع کنی...فنون رزمی رو هم از سر یادگیری هنرهای رزمی ای که همیشه تو گوشت گفتن باید یاد بگیری، یاد گرفتی...
بک نگاهی به آشفتگی لوهان کرد. هیچوقت فکرش رو نمیکرد که زندگیش اینقدر پیچیده بشه و یه روزی کنار لوهان نقشه قتل بچینه.
بک: برام سخته لوهان ولی فکر اینکه دیگه چانیول نیست داره عذابم میده...تو زندان سونگ که بودم میدونی بهم چی گفت...گفت چانیول با سن کمتر از سی سال به اون طرز فجیع مرده و پیرمردی مثل خودش با سن تقریبا هفتاد سال هنوز زنده است...تصور نبودن چانیول کنارم عذابم میده...میخوام...میخوام سونگ رو بکشم و هر ثانیه از خونش رو بمکم تا از حرارت وجودم کم بشه...
بازم چانیول
اون پسر چی داشت که خودش ازش خبر نداشت؟چه شکلیش رو نمیدونست ولی صداش بلند شد: باز هم چانیول؟ چانیول ؟ چانیول ؟ بسه بک... من میدونم بخاطر مرگ چانیول ناراحتی ولی تو قرار نیست به چیزی تبدیل بشی که خودت نمیخوای...چرا یه درصد فکر نمیکنی شاید خانواده پارک حقشون بود!
ابروهای بکهیون بالا پرید.
تصور نمیکرد لوهان اینقدر نسبت به چانیول گارد داشته باشه.فکر میکرد چون با چانیول خیلی صمیمی بوده دوستش حسادت میکرده فقط همین!بک با تعجب: چ...چی؟ چطور دلت میاد اینو بگی لوهان؟ تا دیروز فکر می کردم شاید بابت نبودنم این همه سال ناراحت بودی ولی نمیدونستم تو نسبت به چانیول و خانواده اش اینجوری فکر میکنی...حقشون بود ؟ حقشون مرگ بود؟ اون هم به اون شکل ؟ مثل گرگهای گرسنه بره زخمی منو دوره کردن و با تبر سرش رو به دو نیم کردن...حق کی مردن این شکلیه؟ حق کی کشته شدن همه مردای قبیله و اسارت زنهاشونه؟ به چه دلیلی؟ به خاطر اینکه املاک و اراضی شون رو ندادن به اون سونگ بی شرف ؟ برای اینکه سعی کردن در مقابل حمله ای که بهشون شده بود مقاومت کنند؟
![](https://img.wattpad.com/cover/325598122-288-k169270.jpg)
YOU ARE READING
The fate after you (سرنوشتِ بعد از تو)
Romance« این داستان پشتوانه تاریخی دارد » √کامل شده . . . + دوستم نداشتی ؟ هیچوقت دوستم نداشتی؟ تو چشمام زل بزن و بگو... چانیول، سرد تو چشمهای سبز رنگ بکهیون غرق شد. _ من هیچوقت دوستت نداشتم بک... هیچوقت... حالا خیالت راحت شد؟ برو... از اینجا گم شو و برو ب...