🌺Part 12🌺

1.9K 632 845
                                    


_(این پسر اسم منو از کجا می‌دونه؟! اون حتی قبل از این چهره‌ی منو ندیده بود که بدونه ولیعهدم!)

به محض تشکیل این فکر توی سر ولیعهد، برقی هوا رو شکافت و شمشیری زیر گلوی پسر روی زمین قرار گرفت. نگاه ولیعهد سمت محافظش برگشت که با چهره‌ای جدی، شمشیرش رو زیر گلوی پسر مو بنفش گذاشته بود و همون لحظه صدای عصبی فرمانده‌ کیم به گوش رسید:
_رعیت گستاخ، چطوری جرئت می‌کنی با دست کثیفت به ولیعهد دست درازی کنی؟!

سمت ولیعهد برگشت و زانو زده، سرش رو پایین انداخت:
_سرورم، لطفا اجازه بدید این جادوگر گستاخو زنده زنده بسوزونم!

_(آه درسته...جادوگر! اون حتما به جادوگره که از اسم و هویتم با خبره!)

ولیعهد فکر کرد و نگاهش رنگ انزجار گرفت. سرش رو به سمت پسری که بی‌توجه به شمشیر زیر گلوش، همچنان به دستش چنگ زده بود و با چشم‌های نیمه باز نگاهش می‌کرد، چرخوند. ولی دیدن نگاه خیس پسرک و بدن لرزونش، باعث فشرده شدن دندون‌هاش روی هم شد:
_(اما این چه جادوگریه که انقدر رقت انگیزه و قدرت نجات خودش رو نداره؟! باید دستور کشتنشو بدم؟ این رعیت حتی توانایی ایستادنم نداره، چطور می‌خواد ما رو جادو یا نفرین کنه؟!)

_سرورم، چه دستوری می‌دین؟

هیونگ‌شیک به آرومی پرسید و فرمانده کیم فوری ادامه‌ی حرفش رو گرفت:
_اون یه رعیت بی‌ارزشه سرورم، لطفا زمان باارزشتون رو برای همچین کسی هدر ندین! فقط بذارید بسوزنیمش!

_نه! ل‍...لطفا...نذار بسوزونم! این ترسناکه...درد داره!

پسری که به سختی پلک‌هاش از هم فاصله می‌گرفت، گفت و صدای التماس نفر دوم از توی قفس به گوش رسید:
_لطفا ما رو ببخشید ارباب! بذارید زندگی کنیم! ما به کسی آسیبی نرسوندیم!

_صداتو ببر رعیت گستاخ!

فرمانده رو به پس توی زندان تشر زد و ولیعهد که از این همه صدا و نظر متفاوت اطرافش کلافه شده بود، نگاهش رو از پسر مو بنفشی که تقریبا از حال رفته بود، گرفت. چشم‌هاش رو بست. اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و زمزمه‌وار غرید:
_دهنتونو ببندید تا همتونو از دم تیغ نگذروندم!

شاید اون فقط یک زمزمه‌ی کوتاه بود، اما صدای بم و لحن خشک و سردی که لا به لای کلمات ولیعهد جا گرفته بود، نفس همه رو برید، به جز پسری که از شدت تب از حال رفته بود و نفس‌نفس می‌زد! ولیعهد با سکوت اطرافش نفسش رو فوت کرد، اخمش کمرنگ‌تر شد اما دستش رو با انزجار از دست داغ رعیت بیرون کشید و در همون حال گفت:
_این رعیت‌ها تا سر حد مرگ کتک خوردن چون جلوی تخت تعظیم نکردن، اما من به چشم ندیدم که جادوگری کنن و مدرک شما هم برای اثبات جادوگر بودن این دو، یه رنگ مو و حرف‌های بی‌پایه و اساس هستن! پس از قفس درشون بیارید اما مجبورشون کنید برای قصر کار کنن و_...

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now