part3

568 57 0
                                    

امروز صبح بیدار شدم... سارا برام صبحانه اورد...سارا:امشب یکی از شما ده تا انتخاب میشه._من:بهتره بگی نه تامون میمیریم._سعی میکنم به لیندا و مادرم فکر نکنم. ولی نمیشه.سارا:دو ساعت دیگه باید بری پیش ارایشگر و ..._من:میدونم_سارا مثل همیشه شاد و سر زنده نیست شاید چون میدونه امشب من میمیرم.تو چشمام نگاه نمیکرد.سارا:امیدوارم تا فردا زنده بمونی._من:منم._اون بیشتر از من برای مرگم ناراحت بود...به خواهرومادرم فکر کردم ،کی شکم اونا رو سیر میکنه؟لیندا میتونه کار پیدا کنه؟مادرم با مرگم چطور کنار میاد؟...دوباره جلویه این جور فکرام رو گرفتم...رفتیم پیش یه زنی که موهامو درست می کرد اونم ناراحت بود...رفتیم پیش کسی که لباس هامو برا انتخاب میکرد،صورتش غم باد گرفته بود.بدون حرف یه پیراهن مشکی بهم داد و از اتاق رفت بیرون...فکرکنم هیچکس امیدی به زنده موندنم نداره...پس از هاظر شدنم رفتیم توی صف دخترا ، کنار وروردیه صحنه...سارا:امیدوارم دوباره همو ببینیم._من:به امید دیدار._و بعد سارا رفت...چراغایه صحنه روشن شد و برنامه شروع شد...همون مرد مجریه قبلی بود...مجری:سلاااام به بینندگاان و تماشاچی های محترم...._مردم با دست زدن همراهی اش کردن ...همه دخترا شروع کردن به دعا کردن. یکی سلیب دور گردنش رو گرفته بود،یکی عکس کوچیک خانوادگی دستش بود و انگشتش رو روی صورت اونا میکشید،یکی دستشو بلند کرده بود،یکی سعی داشت جلوی اشکاشو بگیره،یکی صورتشو به دیوار چسبونده بود،یکی با یه تیکه سنگ سفید ور میرفت معلومه یا کادوعه یا نشانه ای از منطقه اش.ولی من فقط نگاشون کردم.مجری:امروز دختر خوشبخت رو اعلام میکنیم ولی قبل از ان شاه و خانواده ان به رویه صحنه می ایند._شاه و ملکه و چندتا پسر از جمله هری اومدن و رویه صندلی های باشکوهی نشستند...مجری:و این شما و این ده دختر از ده منطقه کشور..._پشت هم وارد سالن شدیم و توی یه صف شونه به شونه ایستادیم...مجری:با اینکه همگی شما رو میشناسند ولی یک بار دیگر اسم خودتون و منطقه تون رو بگین..._همه گفتن تا نوبت من شد...من:انجل فیتیس...منطقه ده_مردم دست زدند و مجری:میریم سر اصل مطلب...و حالا نام هر منطقه ای رو که میخونم دختر ان منطقه از صحنه بیرون میرود._ لیستی رو گرفت و شروع به خوندن کرد...مجری:اولین حذف شده...._همه داشتیم از ترس و استرس میمردیم .مجری:منطقه دو...دومین حذفی...منطقه ... هفت...منطقه پنج...منطقه سه._هر منطقه ای که میگفت یکی از دخترا شروع به گریه میکرد و سربازا اونو میبردن بیرون .شش نفر مونده اند... مجری:و منطقه حذف شده بعدی...منطقه یک... و ...منطقه چهار ...وبعدی...منطقه نه...و منطقه...هشت..._ فقط دو نفر موندیم منو دختر منطقه شش ...استرس و ترس تمام بدنم رو گرفته...ایا میمیرم ؟...چجوری زندگیم به پایان میرسه ؟...ولی اگر به عنوان نفر دوم بمیرم بهتره تا دهم...مجری:فقط دونفر موندند...خانم لی لی انل از منطقه شش و خانم انجل فیتیس از منطقه ده._ سالن توی سکوت فرو رفت...مجری:خانم خوشبخت ... و برنده مسابقه ی بازی خوشبختی ..._ تصمیم ام رو گرفتم مرگ بهتر از این است که تا ابد کنار کسی که نمیشناسی به اجبار زندگی کنی... در هر صورت یا در زندگی اجباری و یا امشب میمیرم...مجری:کسی نیست... جزء... خانم ....انجل فیتیس از منطقه ده._مردم شروع به دست زدن کردن و از جاشون بر خاستند ،انگار نه انگار که نه دختر دیگه قراره بمیرند...مجری:خب انجل برو و به شاه و خاندانش ادای احترام کن._هنوز توی شک بودم.صدای گریه دختر منطقه شش که تقلا میکرد که از دست نگهبان ها بیرون بره اذیتم میکرد و توی سرم می پیپیچید..من:ها؟چی؟_مجری:برو._ هلم داد سمت صندلی شاه...رفتم جلو و تعظیم کردم . و بعد رفتم جلوی هری و یک بار دیگر تعظیم کردم.شاه یا همون پدرش بهش یه سنجاق سینه ی طلا داد و اون سنجاق سینه رو به لباسم زد...بهم لبخند زد و من جوری که تویه دوربین هایی که همه حرکاتم رو زیر نظر داشتند نیفته بهش چشم غره رفتم... از صحنه رفتم بیرون و دوتا نگهبان منو به یه اتاق بردند...تنها بودم ... نمیتونم تصور کنم بعد از اینجا کجا میروم ؟... چی می شه؟...چه کار میکنم؟...نمیتونم ،نه ... نه ...نمیشه...من نمیتونم ... من باید ازاد باشم ... بازی زندگی هر طور بچرخد من اخرش توی یه چاه تاریک و بزرگ می افتم...رفتم سمت پنجره ،قفله نمی تونم بازش کنم... برمیگردم سمت در..اونم قفله ...دستمو میکوبم به در...من:نهههههه ... من می خوام بیام بیرون...نههه ...لطفا...لطفاااا...درو باااز کنیییین ...می خوام بیام بیروووون_ داد زدم ولی جوابی نشنیدم... گلدون روی میز رو گرفتمو سمت در پرت کردم .خورد شد .ولی بازم هیچی ...هیچکس نیومد...اینه قدی رو گرفتم و با تمام زورم به سمت در پرت کردم...من:کمک...کمک...من میخوام بیام بیروووون...این در لعنتی رو باز کنییییین ...کمک... میخوام بیام بیروون._در باز شد و چند تا سرباز به همراه سارا اومدند داخل... رفتم سمت سارا و دستامو گذاشتم روی شونه هاش،من:کمکم کن... سارا من نمیتونم... لطفا ...بهم کمک کن...نجاتم بده...از این بازی کثیف نجاتم بده ...کمکم کن...کمکم کن._سارا:باشه،باشه._در جا یه سوزن رفت تویه بازوم و من چند ثانیه بعد به خواب عمیق فرو رفتم...
*******
لاااایکککک و نظرررر لطفاااا
به نظرتون انجل و هری چه اینده ای رو پیش رو دارند؟...

Life GameWhere stories live. Discover now