37

815 54 33
                                    

((انجل))

بیدار شدم...دیشب با هری حرف زدم.با اینکه من نه مسیحی ام و نه به خدا اعتقاد دارم ولی اگه باهاش حرف نمیزدم و متوجه نمیشدم حالش خوبه فکر کنم کارم به دعا کردن میکشید...دقیقا تا دو روز پیش وقتی چشممو باز میکردم هری رو میدیدم ولی الان برای دیدنش باید لحظه شماری کنم...لباسام رو عوض میکنم و خودمو تو ایینه میبینم..خودم که نه شکم بزرگم.خیلی بده چون من کل زندگیم رو لاغر بودم البته نه بخاطر اینکه مواظب هیکلم باشم برای بود که غذا زیادی نداشتیم بخوریم ولی الان این بچه اومده و باعث شده شکمم مثله توپ بشه.من:تو قراره خیلی خوشگل بشی...عین بابات ... دخترا تو یه نگاه عاشقت میشن ولی تو مثل بابات جذب اونی میشی که تو نگاه اول جذبت نشده...آهه من دارم مثل یه احمق با تو حرف میزنم...ولی بقیه مادرا هم همین کارو میکنن اره؟فکر کنم...اولین فحش رو از مامانت یاد گرفتی ولی تو هیچ وقت نباید بگی احمق.این حرفه بدیه_ داشتم با لبخند به شکمم نگاه میکردم که چشمم به میز خورد .یه برگه روش بود.رفتم و گرفتمش و وقتی خطش رو دیدم درجا شناختمش.

جک..

ترس وجودمو گرفت ولی اون اینجا نیست.من در امانم.پسرم در امانه.میخونمش..

سلام انجل!نوه ام تا چند روز دیگه بدنیا میاد.باید خیلی خوشحال باشی نه؟من پدربزرگشم .حتما میاری ببینمش.مگه نه؟ولی تو یکم ازم ناراحتی شاید بهتره من بیام نه؟ولی تو خیلی دوری شایدم نوه ام بیاد دیدن من.میزاری بیاد مگه نه؟من ادم صبوری نیستم .منتظرم باش.

اون داره تهدیدم میکنه؟میخواد بچم رو ازم بگیره؟نه اون نمیتونه ...امیدوارم نتونه.

((هری))

تا نصف راه رو رفتیم و جوان یه گوشی بهم داده که از توش صدای زین میاد که میگه باید از کدوم ور بریم که برسیم چون بیعضی از کوچه ها رو بستن و یا مین گذاشتن و از اونجایی که ما داریم تو زمین اونا بازی میکنیم شاانس با اوناست ما هر قدم رو با شک ورمیداریم اونا به سمت ما میدون.زین:برین تو اولین کوچه سمت چپ.ده متر داخل کوچه یه گروه دشمن هست میخوام غافل گیرشون کنین .باشه؟_ من:باشه زین فهمیدم....همه داخل کوچه ._ میریم داخلو من دستمو میزارم رو ماشه و میبندیمشون به رگ بار و بعد خیلی سریع از کوچه رد میشیم.من:کوچه پاک شد زین._ زین:خوبه حالا تا دو تا خیابون اون طرف تر هیچ ماعنه ای ندارین ولی مراقب باشین هر دقیقه یه تانک بایه تک تیر انداز بیرون دریچه اش رد میشن ._ من:باشه فهمیدم._ پشت هم از کناره دیوار رد میشیم و میرسیم به اولین خیابون .من:صبر کنین .صبرکنین._ایستادیم و پشتمون رو چسبوندیم .تانک با صدای تق تق تق تق اروم از کوچه رد میشد و داشت نزدیک ساختمونی که ما کنارش جا خورده بودیم میشد . من:فقط یک دقیقه طول میکشه از این سر خیابون بره اون سر خیابون...با شماره سه میریم اون طرف خیابون...1....2.....3_ تانک حدود چهار متر از ساختمان ما دور شد و ما دوییدیم اون طرف و از اولین خیابون رد شدیم.من:زین ما از اولین خیابون رد شدیم _
زین:خوبه خوبه.دو گروه دیگه از ادمای خودمون دو تا خیابون ازتون جلوترن باید بهشون برسین وگرنه عقب میمونین._ من:باشه زین.فقط باید از این خیابون رد بشیم بعد سرعتمون رو بیشتر میکنیم._ زین:باشه هری._ از کوچه اروم رد میشیم و من دور و بر رو چک میکنم تانک هنوز از ساختمون رد نشده ولی فاصله زیادی با ما داره.
نایل:بریم؟_ من:بریم._ از خیابون رد شدیم و داشتیم به اون طرفش میرسیدیم که صدای شلیک اومد و دوباره صدای شلیک .هیچ کدوم به من نخورد و وقتی به کوچه مقابل رسیدیم من ایستادم و پشتمو نگاه کردم.من:نایل؟_ نایل:نه من خوبم اون تیر خورده._ به سرباز نااشنا کنارش اشاره کرد که یکی به بازوش و یکی به شکمش بر خورد کرده و ما باید بزاریمش بریم.من:بیا نایل نباید به ایستیم._ زین:هری؟هری؟چیشده؟_ من:یکی از سربازا تیر خورده._ نایل:هی پیامی داری که به خانوادت بدم._ من:نایل.بیا._ سرباز که روی زمین افتاده بود دستش رو کرد تو جیبش و عکس دختره بچه رو اورد بیرون.سرباز:ای-این...دخترمه... ا-اسمش پشته عکس ن-نوشته....ب-بهش ب-بگو...ب-بابایی. دو-دوست داره._ نایل:باشه حتما بهش میگم.حتما._ من:بیا نایل._ نایل عکس رو گرفت و من بازوشو گرفتم و اونو با خودم کشیدم تا راه بیفته.نایل:باشه بابا اومدم اومدم._ دو تا کوچه خالی رو خیلی سریع رد کردیم و به یه خیابون دیگه رسیدیم و اونم خالی بود ولی به طرز بدی ساکت بود.سرباز:باید سریع تر به بقیه برسیم._ من:نه.اینجا مشکوکه._ سرباز:نمیتونیم بفهمیم تا ازش رد شیم._ من:ازش رد شیم و بعد باید دتبال یکی باشیم دفن مون کنه._ یه سنگ متوسط رو از زمین گرفتم و پرتش کردم سمت خیابون.دو بار خورد زمین و بعد روی وسط اسفالت خیابون فرود اومد و مین منفجر شد ولی ما فاصله کافی رو داشتیم و فقط یکم به عقب قدم ورداشتیم.من:خب کی میخواست رد شه؟_ نایل:به زین بگو یه راه دیگه پیدا کنه._ من:زین.خیابونا مین گذاری شده .ما نمیتونیم رد شیم.یه راه دیگه پیدا کن._ زین:خب....دارم میگردم تو نفشه هوایی دو تا گروه اون طرف رو گفتم تو یه خونه یا مغازه بمونن چون داره شب میشه و....آها یکی از هلیکوپتر هامون یه پنج دقیقه با شما فاصله داره و من میفرستمش شما رو سوار کنه و بعد ببره پیش بقیه ولی بخاطر اون انفجاری که راه انداختی ممکنه جاتون رو پیدا کرده باشن و بیان سمته تون._ من:اگه اون مین رو منفجر نمیکردن اون مارو منفجر میکرد .زین._ زین:باشه فقط یه جا برای مخفی شدن پیدا کنین شاید هلیکوپتر یه تعخیر داشته باشه._ من:باشه زین._ دور و بر رو دیدم و یه مغازه نزدیک به چشمم خورد.من:باید اونجا بمونیم تا هلیکوپتر بیاد._ رفتیم جلوی مغازه ولی در اش قفل بود.جوان:از پنجره بریم._ جوان به پنجره اشاره کرد و با ته تنفگ اون شکست و با بازوش تیکه های کنارش رو انداخت و رفت تو و ما پشت سرش.توی مغازه پر از میز بود و ما دور و بر رو گشتیم که سربازی جایی قایم نشده باشه که صدای تیر اومد و من سرمو بلند کردم دیدم جوان به یه پیرمرد که معلومه صاحب مغازه بود شلیک کرد.من و نایل رفتیم کنار دو تا پنجره و بیرون رو دیدیم کسی از سربازا نیومده باشن طرف ما.صدای هلیکوپتر رو از دور شنیدیم و همون لحظه دیوار مغازه تیر بازان شد و کلش سوراخ شد .ما میز ها رو بر عکس کردیم پشتش سریع پناه گرفتیم و من رفتم اخرای مغازه پشت پیشخون دیواری مغازه .حواسم به در پشتی بود .در باز شد و دو نفر اول که رو پوش سبز داشتن با تیر من و یه سرباز دیگه افتادن . اونا یا اینکار ما از بودن ما داخل مطمعن شدن و دو طرف در پناه گرفتن و ما فقط سر تفنگ هاشون رو میدیدیم که به داخل شلیک میکردن .من مطمعنم دیوار کوتاه و کوچیکی که جلوی منه الان از اون طرف بیست تا جای تیر داره که اگه این نبود قرار بود به من بخورن. ما از شلیک دست برداشتیم و همون جاهایی که بودیم پنهان شدیم تا اونا فکر کنن ما تیر خوردیم .وقتی صدای تیر ها تموم شد اونا یکی یکی اومدن تو مغازه و پنج نفر بودن که وقتی به وشطای مغازه رسیدن با تیر ما به رگ بار بسته شدن و نایل پرید جلوی پنجره .نایل:هلیکوپتر اومد و از اون طرف یه گروه دیگه از دشمن دارن میان._ من:از در پشتی میریم._ از در پشتی خواستیم بریم که در قفل بود و من قفلش و با تیر انداختم و درو باز کردم و رفتیم به یه کوچه اون طرف تر و هلیکوپتر یه نرده بون طنابی انداخت پایین و اول جوان رفت و بعد من و صدای تیر اومد .اونا اومدن دنبالمون و تیر به سرباز باهامون خورده و نایل میخواد بره کمکش...احمق اخه کی اینکارو میکنه.من:نایل بیا._ هلیکوپتر داشت حرکت میکرد و نمیتونست ثابت توی هوا بمونه.نایل با تردید ایستاده بود.اخه برادر احمق من.نردبون رو ول کردم و دست نایل رو گرفتم و با خودم کشیدمش شسمت طناب توی اخرین لحظه طناب رو گرفتم.من:فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟_ نایل: باشه حالا که اومدم._ من:این کاری که کردی اسمش اومدن نبود._ از نردبون رفتیم بالا تک تک رفتیم تو هلیکوپتر.زین:هری؟هری؟چرا جواب نمیدی؟شکلی پیش اومده؟جواب بده._اصلا متوجه صدای زین توی گوشم نشدم.من:اره اره.من خوبم.فقط وقتی تو مغازه بودیم چند تا سرباز اومدن._ زین:کسی رو از دست دادیم؟_ من:اره یه سرباز._ زین:تعدادمون داره کم میشه...راستی من بعد این مدت تونستم مشکل رو پیدا کنم الان دیگه میتونیم تماس تصویری داشته باشیم ولی وقتی رسیدین اینکارو میکنیم...و...هلیکوپتر ما نمیتونه فاصله اش رو با زمین کم کنه ممکنه بهش تیراندازی بشه و ما وسایل هوایی زیادی نداریم و نمیتونیم خطر کنیم تا الانم یه هلیکوپتر رو با سر نشین هاش از دست دادیم و برای همین شما باید بپرین._ من:چی کار کنیم؟_ زین:با چتر میپرین._ من:اوه._ زین:متاسفم ولی ما نمیتونیم ریسک کنیم._ من:ولی این ریسک رو میکنین که سه تا از سربازاتون رو از فاصله ای که ساختمون ها یه مربع کوچیکن پرت کنین پایین._ زین:هری کسی شما رو پرت نمیکنه شما چتر دارین._ من:نداشتیم که باید لاشه مون رو از زمین جمع می کردین._ زین:به بقیه هم بگو._ من:زین میگه این ریسک رو نمیکنن که هلیکوپتر رو بیارن پایین ما باید بپریم._
جوان:نردبون چی؟_ من:اون کوتاهه واسه فاصله ما ._ نایل:اصلا دیدی فاطله چقدر زیاده؟چطوری بپریم؟_ من:برادره احمق ات میگه باید بپریم._ زین:هری من دارم صداتو میشنوم_ من:ببخشید که واقعیت رو گفتم._ خلبان:یک ربع دیگه میرسین به جایگاه._ شب شده و من اصلا نمیدونم ساعت چنده اهمیتی هم نداره.رسیدیم و وقت پریدن شد.یه کوله پشتی بهگون دادن که یه نخ طناب مانند داشت و باید اونو میکشیدیم تا چتر باز شه.جوان:اول کی میره؟_ من:من میرم._ باالاخره که باید میپریدم چه فرقی میکنه.من:1....2....3_ پریدم و اول ترسناک و بعد باحال بود.جوری که توی هوا ازادی و داری به سرعت میری پایین خیلی باحاله.طناب رو کشیدم و با یه تاب کوچیک سرعتم کم شد و حالته ایستاده پیدا کردم و اروم میرفتم پایین اون حالت رو بیشار دوست داشتم .به بالا نگاه کردم و نایل و جوان هم چتر شون رو باز کرده بودن.رسیدیم پایین و من فهمیدم بازم حواسم به حرفای زین که تو گوشم بود نبود.من:میشه یه بار دیگه بگی چی گفتی ن متدجه نشدم._ زین:انباری که روش نوشته صنایع V.D.F رو پیدا کنین برین و داخل بقیه اونجان و شاید لویی ._ توی کوچه ها گشتیم و انباری به نام V.D.F پیدا نکردیم.از چند تا کوچه تکراری گذشتیم.نایل:اونجاست._ گفت و به یه نوشته که با رنگ سفید روی یه انبار بزرگ نوشته شده بود اشاره کرد.V.D.F. بالاخره پیدا شد .رفتیم سمتش و در زدیم و در باز شد.سرباز:بالاخره رسیدن._رفت کنار و ما رفتیم داخل.یه سرباز دیگه پرسید .سرباز:قرار بود پنج نفر باشین._ جوان:دو تا تو راه مردن._ یک نفر گفت:شما تا الان کدوم گوری بودین؟_ برگشتم و یه نفر از بین سربازا اومد بیرون...

لویی ...

اومد سمتمون و یکم لنگ میزد.من:لویی؟پات چی شده؟_ پرسیدم و قسمت ران پاش که باند پیچی شده بود و روش لک خون بود اشاره کردم. لویی:هیچی._ یکی از سربازای پشتش گفت.سرباز:تیر خورد._ لویی:زیاد مهم نیست._ اون سرباز دوباره گفت.سرباز:مهم نیست؟باید دیشب صداشو موقع در اوردن گلوله میشنیدی._ لویی:خفه شو مت._ من:پس دیشب حسابی بهت خوش گذشته._ لویی:ولی شما که هیچی تون نشده._ من:همه که مثل تو نازک نارنجی نیستن._ جوان:ولی انگار هستن اخه وقتی کتف هری در رفت باید صداشو میشنیدی._ لویی:ها ها کی کیو مسخره میکرد._ ...

***********
__اپدیت شده___
دوتا اف اف جدید شروع کردم یکی gang blood هست که اف اف لریه و اون یکی اسمش hegemonicهست.لطفا بخونین :) ^-^

یک پارت دیگه هم جنگه بعد تموم میشه.....خدارو شکر...

چطور بود؟

LIKE & COMMENT !!!

Life GameWhere stories live. Discover now