Part 9

329 103 44
                                    

قبل هر چیزی، باید با ویکی صحبت میکردم. سمت پذیرایی رفتم و ویکی رو روی کاناپه پیدا کردم. پاهاش رو تو بغلش گرفته بود و به رو به رو زل زده بود.
کنارش نشستم و گفتم:"ویکی!"
بدون اینکه نگاهم کنه و چیزی بگه،فقط چشماش رو بست. این رفتارش رو خوب میشناختم. بغض داشت و نمیخواست صداش مشخص بشه که ناراحته. ویکی خیلی تودار بود. آروم گفتم:"متاسفم. از همه چیز. ولی میخوام باهات صحبت کنم. این مدت، خیلی عجیب و عوضی بودم. میخوام همه حرفهام رو بزنم و بعد هر چی بگی و هرکاری که بکنی من حرفی نمیزنم."
آروم گفت:"میشنوم."
منم به رو به روم خیره شدم و گفتم:"روزی که تو رو دیدم برای اولین بار، واقعا عاشقت شدم. تو با همه دخترهایی که من دیده بودم فرق داشتی. تو فوق العاده بودی و هستی. شاید هر دختری بود، همون اول پیشنهادم رو میپذیرفت و بعد از چند بار بیرون رفتن و خرید و اینکارها، من رو ول میکرد و باهام بهم میزد ولی تو فرق داشتی. تو مثل بقیه نبودی و همین باعث شد من هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت بشم و وابسته ت بشم. برای من هیچ کس مثل تو نبود. برای همین با تمام سختی هایی که توی راهمون بود، باهات ازدواج کردم. چون میخواستم تا آخر عمرت کنارت باشم. حتی نمیتونستم به زندگیم بدون تو، فکر کنم. من حتی نمیتونستم بیشتر از یک شب ازت جدا باشم و این رو خودت بهتر از هر کسی میدونی. اگر شبها تو رو توی بغلم نمیگرفتم، اگر موهات رو نمیبوسیدم، اگر بوی تنت رو حس نمیکردم، نمیتونستم بخوابم و خودت همه اینها رو میدونی، مگه نه؟"
بهش نگاه کردم و لرزش چونه ش رو حس کردم. سرش رو تکون داد و با بغض گفت:"آره میدونم."
عصبی سرم رو پایین انداختم و گفتم:"همه چیز از همون روزی که قرار بود به عنوان یه شرکت مهم معرفی بشیم، شروع شد. وقتی که رفتم اتاقم تا کمی ذهنم رو آروم کنم، یهو انگار از اون مکان به یه مکان دیگه رفتم و باهاش رو به رو شدم. نمیخوام بگم چطوری بود ولی وقتی حس کردم توی جایگاه خودم هستم، گفتم احتمالا خواب بوده! یه رویای مسخره! من هیچ وقت به هیچ پسری گرایش نداشتم. میدونی که چند بار چند نفر حتی بهم راجبش گفتن و من نه تنها بهش فکر نکردم بلکه تو لحظه ردش کردم چون به نظرم حال بهم زن میومد و حتی درک نمیکردم که چطور ممکنه چنین چیزی بین دو تا مرد پیش بیاد. حتی تو فیلمهایی هم که باهم دیدیم، هیچ وقت رابطه دو همجنس رو درک نمیکردم! اصلا مگه میشد چنین چیزی؟! ولی وقتی اون پسر رو برای اولین بار دیدم، تو همون حالتی که فکر میکردم خواب بود، کشش عجیبی بهش داشتم. گاهی اوقات یهو میدیدم دارم بهش فکر میکنم و عصبی میشدم. چون من تو رو داشتم. چون من عاشق تو بودم. چون من تو رو میخواستم. من به جز تو، هیچی نمیخواستم. خودت میدونی همه اینا رو!"
بغض بدی تو گلوم بود و صدام میلرزید. ویکی بهم نگاه کرد و گفت:"پس چی شد؟"
سرم رو پایین انداختم و گفتم:"بار دوم وقتی بود که تولدم بود. وقتی که داشتم با تو عشقبازی میکردم حسش کردم. من با تو بودم، هوشیار بودم و اون هم بود. انقدر ترسیدم که حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم. من حتی چهره ش رو ندیده بودم و جذبش شده بودم. و حتی نمیتونستم نگاهش کنم. بعد اون، فهمیدم که خواب نیست چون من هوشیاره هوشیار بودم. ولی میترسیدم چیزی بگم چون میگفتم شاید توهمه! شاید من مریض شدم! نمیدونی چه ترسی رو توی وجودم حس میکردم و چه نفرتی از خودم رو! ویکی، من تو رو داشتم و داشتم بهت خیانت میکردم. حالم از خودم بهم میخورد. نمیتونی بفهمی چه حسی داشتم. من بهت میگفتم عاشقتم، میبوسیدمت، تو من رو میبوسیدی، لمس میکردی، باهم میخندیدیم ولی من ته ذهنم به اون پسری فکر میکردم که چهره ش رو ندیدم و فکر میکردم اگر با اون اینها رو تجربه کنم،چه حسی داره و همون لحظه دلم میخواست کارد رو تو قلب خودم فرو کنم و بمیرم و خیانت نکنم. برای من تحمل خیانتم به تو از هر چیزی سخت تر بود. چون من لعنتی هنوز حتی نمیتونم بگم عاشقت نیستم! چون من لعنتی حتی نمیتونم برای تو ایرادی بذارم و بگم جایی کم گذاشتی که دلم برای کسی لرزیده .... چون من لعنتی..."
با حس دستهای ویکی، بهش نگاه کردم. دست من سمت سرم بود و ویکی نگهش داشته بود و با چشمهای خیس گفت:"نکن چان، به خودت آسیب نزن."
نگاهش کردم و گفت:"با هر جمله، خودت رو میزدی... خودت رو نزن... خواهش میکنم... من تحمل آسیب دیدنت رو ندارم."
سرم رو پایین انداختم و گفتم:"بازم متاسفم. من فقط به تو آسیب زدم."
بهم نزدیک شد و من رو تو آغوشش گرفت و گفت:"نه. تو بهترین زمانهای زندگیم رو بهم هدیه دادی چان. شاید اگر...اگر انقدر خوب نبودی من برای کنارت بودن حتی تلاشم هم نمیکردم. ولی تو فوق العاده بودی. من عاشقت شدم چون تو عشقت پاک بود. چون تو دنبال روح من بودی چانیول! تو نگاهت به آدمها با تمام دنیا از نظر من متفاوت بود و من عاشقت شدم و نمیتونم عشقت رو از دلم، ذهنم و قلبم پاک کنم. برای همین گفتم هرکاری میکنم که نگهت دارم. چون عاشقتم."
سرش رو به سرم تکیه داد و گفت:"ولی قلب تو دیگه برای من نیست... ذهنت هم .... نمیدونم اون پسر کیه! نمیخوام ادامه ش رو هم بشنوم چون عصبیت میکنه، ولی فهمیدم که تمام وجودت برای کنارش بودن پرواز میکنه یول! یه زمانی شنیدم یکی میگفت «عاشق کسی بودم ولی بخاطر عشقم بهش، رهاش کردم. من فقط میخواستم اون لبخند بزنه، پس رهاش کردم!». اون روز درکش نکردم ولی الان درکش میکنم. من عاشقتم و هیچ چیز اون رو تغییر نمیده. نمیتونم بگم مثل یک دوست کنارت میمونم چانیول! چون نمیتونم. نمیتونم ببینم به کسی جز من لبخند میزنی و کسی جز من رو میبوسی! همه چیز خیلی سخت میشه اونطوری! ولی بهت یه قولی میدم. بعد از اینکه اون پسر رو پیدا کردی من میرم. و ازت میخوام دنبالم نگردی! میتونی؟"
با بغض سر تکون دادم و گفت:"کمکت میکنم پیداش کنی... اون پسری که بهت آرامش میده رو کمک میکنم پیداش کنی."
خفه گفتم:"پیداش کردم... حدودا!"
ازم فاصله گرفت و متعجب گفت:"پیداش کردی؟"
با خجالت بهش نگاه کردم و گفت:"در واقع اون پیدام کرد.... و من هم تقریبا پیداش کردم."
با لبخند گفت:"اسمش چیه؟ کجاست؟ نمیخوای الان بریم پیشش؟ چه شکلیه؟"
میدونستم لبخندش فیکه ولی باعث شد لبخند کمرنگی بزنم و گفتم:"بکهیون! اسمش بکهیونه و سئوله."
متعجب گفت:"کره؟"
سر تکون دادم و گفتم:"آره کره است."
با دهن باز نگام کرد و گفت:"واو!"
-:"برای خودم هم قابل باور نبود! ما خیلی از هم فاصله داشتیم."
-:"چطوری پیدات کرد؟"
-:"امروز که حالم بد شده بود و اینجا بود. وقتی که تو اومدی دیدم یکی بهم پیام زده و خب بعدش گفت که بکهیونه! و خب گفتم بذار من پیدات کنم و اسمش رو ازش پرسیدم و خب، میخوام خودم پیداش کنم."
و نخودی خندیدم. ویکی موهام رو نوازش کرد و متعجب نگاهش کردم و گفت:"وقتی اینطوری میخندی، مثل بچه ها میشی."
خندیدم و گفتم:"حالا چطوری باید پیداش کنم؟ چطوری برم پیشش؟"
-:"فقط اسمش رو گفته؟"
-:"و گفت که حسابداره یک شرکت تلویزیونیه!"
ویکی سری تکون داد و گفت:"راجب من میدونه؟"
سرم رو پایین انداختم و گفتم:"هر دو راجب شرایط هم میدونیم. البته بکهیون اول متوجه شده بود. اون باهوشه."
ویکی آروم گفت:"یعنی چی؟"
-:"ما هر دو متاهلیم و هر دو زن داریم و هر دو عاشق زنامون بودیم و فکر کنم هستیم .... و این شرایط تخمی برای هردومون هست!"
ویکی متعجب نگام کرد. چیزی نداشت که بگه و من هم چیزی نداشتم که بگم. کمی به سکوت گذشت و گفت:"چانیول، به نظرم بهتره از هم جدا شیم. اگر راجب بکه... اسمش چی بود... اگر راجبش مطمئنی، فکر کنم قبل اینکه بری سراغش بهتره از من جدا بشی. چون نمیتونم بپذیرم که همسر من باشی ولی کنار کس دیگه ای."
متعجب نگاهش کردم و گفت:"اینطوری وقتی کنارشی، به من خیانت نکردی و لازم هم نیست که بخاطرش خودت رو اذیت کنی."
چیزی نگفتم و گفت:"ولی کمکت میکنم پیداش کنی. آدرس، محل کار و هر چیزی که لازم باشه رو کمکت میکنم پیداش کنی و تو همین زمان هم از من جدا شو."
تا خواستم چیزی بگم گفت:"و من هیچی ازت نمیخوام. منظورم پول و ایناست. من از زندگی با تو فقط خودت رو میخواستم و پول برام مهم نبود. پس اگر از زندگیت برم، مثل قبل میخوام باشم. پس لطفا راجب این هم حرفی نزن."
گفتم:"ولی نمیشه. ویکی حق تو نصف این زندگیه."
لبخندی زد و گفت:"حق من تو بودی چانیول. تمام این سالها کنارم داشتمت و خوشحال بودم. پس لطفا بهم بیشتر از این اصرار نکن. نذار بیشتر عصبی بشم."
چشمهاش پرش داشت و میدونستم خودش رو کنترل کرده و آروم گفتم:"باشه. هر چی که تو بخوای. هر چی که تو بگی."
لبخندی زد و گفت:"من تو اتاق مهمان میخوابم. تا زمانی که از هم جدا بشیم."
و سریع بلند شد و رفت. و من فقط یک چیز تو ذهنم بود «ویکی واقعا یک فرشته بود».

Delusion (Completed)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें