Part 10

346 103 56
                                    

PCY POV:
باورم نمیشد که لبهام روی لبهاشه و دارم میبوسمش. اون واقعی بود، رو به روی من نشسته بود و همه چیز واقعی بود. حتی واقعی تر از قبل و قلب بی تحمل من شدیدا داشتم توی سینه م جوری میتپید که باورم نمیشد.
خیلی طول نکشید که من رو هول داد و در حالیکه چشمهاش بسته بود و سرش هم پایین بود گفت:"نمیتونم ..."
نفس هاش عمیق بود. گفتم:"چرا؟"
حتی بهم نگاه هم نکرد و گفت:"هنوز با دایون تموم نکردم. نمیتونم یه خیانتکار عوضی باشم."
-:"میخوای تمومش کنی؟"
نرم پرسیدم. بدون اینکه نگاهش رو از دستهاش که روی رون پاش بود برداره، گفت:"آره."
لبخندی زدم و گفتم:"من صبر میکنم. سخته خیلی سخته ولی صبر میکنم تا زمانی که تو بخوای و تموم کنی."
بهم نگاه کرد و لبخند زد. لبخندش غمگین بود ولی چشمهاش نه. حرف رو عوض کردم و گفتم:"خب، من اگر بخوام بیام اینجا، باید چکار کنم؟"
متعجب گفت:"واقعا جدی هستی برای کنار هم بودن؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم:"پس فکر کردی برای شوخی اومدم پیشت؟"
خندید و گفت:"نه معلومه که جدی هستی."
و بهم نگاه کرد و کمی بعد گفت:"کارت رو دوست داری؟"
متفکر گفتم:"آره. تقریبا میشه گفت عاشق کارم هستم. شاید شرایط خانوادگیم بی تاثیر نبوده. ولی واقعا از وقتی که فکر میکنم عاشق این کار بودم، عکاسی، ادیت، تبلیغات و خیلی کارهای مشابه... کم کم عکاسی مدلینگ و اینا هم جزو دسته کارهام اومدن و خب، اگر علاقه نداشتم نمیتونستم پیشرفت کنم. تو چی؟"
چهره ش کمی تو هم رفت و آروم گفت:"نه. هیچ وقت بهش علاقه نداشتم."
متعجب گفتم:"اگر علاقه نداشتی چطوری کار کردی؟"
تلخندی زد و گفت:"چطوری؟ خب مجبور بودم. باید کار میکردم تا بتونم خونه داشته باشم، تا بتونم لباس بخرم، تا بتونم غذا بخرم. و خب شاید اینکار شغلی بود که درآمدش برای من خوب بود."
گفتم:"چیزی بوده که دوست داشته باشی امتحان کنی؟"
متفکر به رو به رو خیره شد و گفت:"نمیدونم. هیچ وقت فرصت این رو نداشتم که بخوام به چیزهایی که بهشون علاقه داشتم فکر کنم."
متعجب نگاهش کردم و با خنده گفت:"چرا تعجب میکنی؟ نصف بیشتر مردم دنیا همینطوری ان، حتی فرصت رویابافی هم ندارن."
آروم گفتم:"ولی آخه، مثلا یه ساعتی که بیکاری، مثلا دلت نخواسته یه کاری بکنی؟"
متفکر گفت:"وقتی بچه بودم دوست داشتم نویسنده رمانهای جنایی بشم. از حل کردن معماها خوشم میومد و هوشم تو این زمینه ها زیاد بود. دوست داشتم رمان جنایی بنویسم و خب، گاهی هم دوست داشتم که شهرهای مختلف برم و عکس بگیرم و یه ژورنالیست بشم. ولی هیچ وقت فرصتش رو نداشتم."
بهش نگاه کردم و گفتم:"از این به بعد فرصته همه چیز رو داریم. از امروز به بعد روی رویاهای بیون بکهیون فکر میکنیم. موافقی؟"
خندید و گفت:"مثلا چطوری؟"
در حالیکه سعی میکردم گوشیم رو از جیب شلوارم دربیارم، گفتم:"من یه عکاس حرفه ای ام، بهت یاد میدم که چطوری عکس بگیری. و تازه من عاشق سفرم. میتونیم با بیون بکهیون ژورنالیست مسافرت بریم و عکس بگیریم و سفرنامه های بیون بکهیون رو بخونیم."
و از توی گوشیم یه عکس پیدا کردم و گفتم:"اینو ببین؟"
یه عکس از آسمون بود که پرتوهای خورشید از بین ابرها بیرون زده بود. بکهیون ناباورانه نگاهش کرد و گفت:"تو گرفتی؟"
با غرور لبخند زدم و گفتم:"معلومه که من گرفتم."
دستش رو روی گوشی کشید و گفت:"فوق العاده ست."
کمی سمتش خم شدم و زدم عکس بعدی و گفتم:"همه اینها رو من گرفتم و به عنوان یه عکاس ناشناس تو سایتهای فریلنسر، فروختمشون. کلی از این طریق درآمد درآوردم. مثلا اینو ببین، اینو 1000 دلار فروختم. باورم نمیشد کسی هزار دلار بهش پول بده ولی یکی عاشقش شد و ازم خریدش."
خندیدم و به عکس پروانه ای که میخواست پرواز کنه نگاه کردم. بکهیون ناباورانه گفت:"واقعا از این طریق پول درآوردی؟"
سر تکون دادم و گفتم:"آره. اگر مینوشتم پارک چانیولم، شاید کسی عکسهام رو نمیخرید ولی وقتی به عنوان یه فردناشناس عکسهام رو گذاشتم، خیلی ها ازم این عکسها رو خریدن."
بکهیون ناباورانه بهم نگاه کرد و گوشیم رو ازش گرفتم و گفتم:"بذار بهت نشون بدم چطور عکاسی میکنم."
بهم نگاه کرد و گوشیم رو بالا آوردم و تنظیمش کردم و ازش یه عکس سیاه و سفید گرفتم. گوشی رو سمتش گرفتم و خودم بهش به قدری نزدیک شدم که مجبور شدم دست چپم رو روی صندلی بذارم و بهش چسبیدم. عکس رو نگاه کرد و گفت:"فوق العاده است."
بهش خیره شدم و گفتم:"مثل تو."
سمتم برگشت و فاصله صورتهامون بهم نزدیک بود. لبخند زد و چیزی نگفت. آروم گفتم:"بهت قول دادم صبر کنم ولی دارم جون میدم که ببوسمت."
پوزخندی زد و لحظه ای بعد، بوسه سبکی روی لبهام گذاشت. دست چپش رو روی شونه راستم گذاشت و کمی از نشیمن کاناپه فاصله گرفت و روم خم شد و شروع کرد به گذاشتن بوسه های سبک روی لبهام و بازی کردن با قلبم. نمیدونم چطوری تونستم فقط لحظه ای بعد، روی پام نشونده بودم و پاهاش دو طرف پاهام بود و داشت لبهام رو گاز میگرفت و میبوسید و من داشتم دیوونه میشدم و فاصله بدنهامون رو سعی میکردم کمتر کنم. وقتی خواستم زبونم رو وارد دهنش کنم، ازم فاصله گرفت و گفت:"بدون زبون."
خمار و متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:"چرا؟"
-:"دوست ندارم."
-:"باشه. با اینکه من دوست دارم ولی باشه."
نخودی خندید و بعد مثل یک گربه از فکم تا بالای لبم رو لیس زد و گفت:"آفرین پسر حرف گوش کن."
داشتم دیوونه میشدم و حس میکردم شاید دیگه برای ادامه ندادن، کم بیارم و گفتم:"بکهیون خوب میتونی دیوونم کنی."
با انگشتهای شستش صورتم رو نوازش کرد و گفت:"شاید من یه دیوونه خجالتی ام که دوست دارم همه چیز رو پاس بدم سمت تو."
حرکت دستهاش روی صورتم، گرمای بدنش و تن صداش! زیر لب گفتم:"لعنت بهت!"
و دستم رو گذاشتم پشت سرش و کشیدمش سمت خودم و با دست دیگه م کمرش رو لمس میکردم و در واقع بیشتر فشار میدادم تا از حرارت بدنم کم شه که با صدای جیغ یه دختر، ازش فاصله گرفتم:"اوپا!"
بکهیون سریع سمت مخالف رو نگاه کرد و گفت:"دایون."
پس اون دایون بود. دختری که با بکهیون ازدواج کرده بود. بهش نگاه کردم، در یک کلام، اون هم یه دختر فوق العاده بود.

Delusion (Completed)Where stories live. Discover now