نامجون پسرم بود؟!
_بله سرورم.
_چیکارت داشت.
_ایشون خواستن که من و جین به دیدنشون بریم.
_که این طور میتونین بریم کارم تموم شده.
_ممنون سرورم.
نامجون و جین تعظیم کردن و از اتاق پادشاه خارج شدن بلافاصله تا در بسته شد. جین شروع کرد به حرف زدن.
_چیشده نامحون؟! چرا این شکلی شدی تو؟!
_بیا بریم باید جیمین رو پیدا کنیم.
_جیمین! باز چیکار کرده این بچه میشه بگی.
_چه میدونم زنگ زده میگه داره میره به اون پسره تهیونگ بگه آماده قرار گذاشتن باهاشه .
_اوه خدای بزرگ حالا میخوایی چیکار کنی؟!
_دستم بهش برسه میخوام ک....
_نامحون پسره پادشاهه ها بیشتر فکر کن.
_دعوا ، داد زدن سرش و گوش مالیش.
_این دیگه خیلی زیادی روی نیست؟!
_شاید ولی براش لازمه من میدونم این پیر آخر خودش رو به کشتن میده. و اینکه اگه پادشاه بفهمه میشه بدتر از همه .
_موافقم ولی باید کمی آروم تر باهاش برخورد کنی نامجون. خیلی براش داری سخت میگیری.
_جین اون قراره روزی بشه پادشاه اینجا باید بهش سخت گرفت که بتونه در آینده با مشکل هاش مبارزه کنه وگرنه که نمیشه.
_حرف تو درست حالا درست بهم بگو میخوایی باهاش چیکار کنی؟!
_حبس خونگی.
_نامجون بازم داری زیاده روی میکنی.
_واقعا؟! به نظر خودم که نیست.
_چون شما یک احمق هستین. درسته که این اختیار رو داری ولی دلیل نمیشه این کارو انجام بدی.
_توکه باهوشی بهم بگو چیکار کنم.
_تحت نظرش بگیر و براش بادیگارد بزار.
_چی ؟!
_صبرکن حرفم تموم بشه.
_ادامه بده.
_داشتم میگفتم وقتی براش بادیگارد بزاری میتونی زیر نظرش بگیری و بتونی کنترلش کنی ، لازم نیست که بادیگارد هاش تو چشم باشن یا حتی به خودش بگی میتونی بزاری از دور حواسشون بهش باشه و هرموقعه جیمین در خطر یا اینکه خطایی کرد وارد عمل بشن. اگه هم بهش بگی بیشتر باهات لج میکنه درسته که اونطوری حرکاتش کمتر میشه ولی خب این بدترین شرایط هست.
حالا حق انتخاب با خودت کدوم یکی؟!
_اوممم ... درست میگی اگه بهش نگیم بهتر میشه .
_من همیشه درست میگم.
_خودشفیته . ولی قبلش باید جیمین رو پیدا کنیم و ادبش کنم که بدون اجازه من هیچ گوهی نخوره.
_باشه بریم.
.....
جیمین بعد از اینکه تهیونگ قطع کرد دیوونه داشت میشد و به خودش فحش میداد.
_واقعا چرا بهش زنگ زدم چقد احمقم آخه . این چه گوهی بود که خوردم همش تقصیر اون جئون عوضی با اون بال های زشتش و عصاب خورد کن.
_فکر نمیکردم که بال هام زشت باشن و همی طور عوضی. هیونگ هستم؟!
جیمین که با صدای جونگکوک خشکش زده بود آروم چرخید و پشت سرش رو نگاه کرد که با جونگکوک و دوستش هوسوک روبه رو شد.
_والا جونگکوک عوضی که هستی عصاب خورد کن هم هستی ولی بال هات زشت نیستن.
_من اصلا درباره تو که حرف نمیزدم که داشتم درباره یکی دیگه میگفتم.
_ولی شنیدم گفتی جئون، و تنها کسی که فامیلش جئون منم.
_نه من گفتم جوآن. آره من با جوآن بودم.
_اوکی اوکی ول کن کوک بیا بریم که دیرشد پدرت عصبانی میشه.
_بریم.
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتن و کلا جیمین رو نادیده گرفتن و بلند بلند مشغول صحبت کردن شدن.
_هی کوک.
+بله هیونگ.
_خب بگو ببینم چه طوری پیش رفت.
_چی؟
_عجب خری هستی تو دختره رو میگم.
_اهان اون، خوب بود باهم حرف زدیم بعد همدیگه رو بوسیدیم و قرار شب هم بریم بیرون.
_اوه اوه دیگه از استاد یاد گرفتی.
_خفه شو .
_حتما هم میخوایی بعد ازاینکه از، بیرون برگشتین به فاکش بدی؟!
_هیونگ جان مادرت بس کن و این موضوع خصوصی.
_من که این طور فکر نمیکنم.
جیمین که دیگه تحمل این حرف ها رو نداشت سریع رفت بیرون سرش رو انداخت پایین و فکر میکرد نمیدونست که چه مرگش شده اون الان باید از جونگکوک متنفر باشه ولی الان بیشتر از قبل ازش خوشش اومده.
_به به ببین سرورم هنوز اینجا هستن.
با صدای عصبانی نامجون سرش رو بالا گرفت و آب دهنش رو با صدا قورت داد.
نامجون داشت با عصبانیت نگاهش میکرد و کنارش جین بود با صورت همیشه بیخیالش.
_هیونگ ببین من میدونم واقعا بدکاری کردم و من واقعا پشی.....
_جیمین ساکت شو. تو حتی نتونستی نیم ساعت طاقت بیاری، میفهمی چیکار کردی تو میدونی اگه پرده از این موضوع خبردار بشه باهات چیکار میکنه حالا هم بدون هیچ حرفی برو تو ماشین الان.
_نامجون تا وقتی که بال هست چرا ماشین استفاده کنیم؟!!
_جین ساکت باش الان عصابم خیلی خورده.
_تو که از من عصبانی نیستی چرا سر من داد میزنی.
جیمین دوباره سرش رو پایین انداخت و به سمت ماشین رفت قبل از اینکه سوار بشه رو به جین کرد.
_ببخش هیونگ تقصیر منه.
_هی بچه اشکال نداره در ضمن.
جین نزدیک تر رفت تو گوش جیمین زمزمه کرد.
_وقتایی که این جوری میشه واقعا دوست دارم میدونی اخه...
_هیونگ اینا چیه که داری بهم میگی؟!
_بلاخره که بعدا باهاشون روبه رو میشی میفهمی بچه.
_اگه صحبت شما دوتا تموم شده بریم.
_باشه نامجونی زیاد حرص نخور سوار میشیم.
جیمین آخرین نفر سوار شد و قبل از اینکه ماشین حرکت کنه از یکی از پنچره های ساختمان مدرسه دید جونگکوک و هوسوک دارن بهشون نگاه میکنن و بعد ماشین حرکت کرد.
_هیونگ به نظرت من چیکار کردم؟!
_خب تو جلوش یه دختر رو بوس کردی و بهت بگم بوس خیلی خوبی بود.
_جوری داری میگی انگار تورو بوس کردم ولی این ایده خودت بود.
_هی تو انجامش دادی نه من و اینکه من فقط پیشنهاد دادم ،هی کوک .
_بله هیونگ.
_تهیونگ این روزا عجیب شده.
_عجیب شده؟!!
_اهوم و اینکه کلا عوض شده دیگه مثل قبل نیست به کل عوض شده و اینکه بهم گفته باید جدا بشیم.
_واقعا اون این حرف رو زده؟!
هوسوک سرش رو تکون داد و ادامه داد.
_اینا از وقتی اتفاق افتاده که یونگی از سرزمین تبعید شدگان فرار کرده.
_داری میگی اون دوتا باهم هستن؟!
_آره به احتمال زیاد.
_پس باید بگم تهیونگ رو زیر نظر بگیرن ممکن خطرناک بشه این قضیه.
_وحالا جیمین صاف رفته تو دهن شیر.
_دقیقا. و چرا تهیونگ این همه فرد ریختم تو این دانشگاه.
_برای اینکه فراموشت کنه.
_منو؟! با قرار گذاشتن؟!
_اهوم تو رو خودت گفتی شنیدی گفته دوست داره و رنگش هم قرمز شده بود این تراژدی برای وقتی هست که آدم میره قرار میزاره که ببینه طرف رو واقعا دوست داره یا نه فقط یه احساس زودگذر هست.
_اوه هیونگ واردی ها.
_برای خودم یه استاد شدم جیمین الان بیشتر از قبل دوست داره.
_چی میگی هیونگ؟!
_خب راست میگم دلیل هام وقتی که داشتیم بلند بلند حرف میزدیم زیر نظرش گرفتم و فهمیدم که احساس هلش بهت واقعی هستن.
_هیونگ تو واقعا خیلی عجیبی.
_جمع کن خودتو بیا فعلا بریم سراغ تهیونگ.
_بریم.
...........
_حرف بزن جیمین.
_چی بگم.
_از اون قیافه ات معلومه یه چیزی شده و داره اذیتت میکنه و اون طوری آتیشی شدی زنگ زدی به اون پسره تهیونگ.
_هیچی نشده هیونگ فقط خواستم بهش بگم باهاش قرار میزارم همین.
_داشتی گریه میکردی جیمین.
_ نه داشتم غذا میخوردم.
_باشه . جیمین باید یه چیزی رو بدونی اینکه ما برات تصمیم گرفتیم که....
_نامجون داری چیکار میکنی؟!
_دارم بهش میگم که قراره براش....
_نامجون قرار بود بهش نگیم یادت نیست.
_چی رو بهم نگین؟! اینجا چه خبره؟!
_و مثل همیشه نامجون همه چی رو خراب کرد.
_اصلا من هیچ وقت هیچ چیزی رو خراب نمیکنم.
با چشم غره ای که جین برای نامجون رفت سریع حرفش رو عوض کرد
_البته بعضی وقتا اینکارو میکنم.
_حالا گه گفتی بقیه ش هم بگو.
_باید اونی که این ایده رو پیشنهاد داده بگه.
_عجب آدمی هستی تو نامجون تو خراب کردی
_بس کنید، مثل زن و شوهر ها افتادین به جون هم و اینکه نامجون هیونگ اینجا چه خبره؟! چی رو باید بهم بگین؟!
_خب ما تصمیم گرفتیم که برات بادیگارد بزاریم.
_چی؟!
_بادیگارد برای اینکه....
_هیونگ خودم میدونم بادیگارد چیه و نقشش چیه، من نمیخوام تحت نظر باشم.
_جیمین ما اینکارو میخوایم انجام بدیم چون به خاطره خودته.
_من نمیخوام. دارین رسما منو میزارین توی قفس که بتونم پرنده دست آموزتون باشم. من نمیخوام این شکلی بشم من نمیخوام تحت نظر کسی باشم، الان ته ایل رو درک میکنم.
_جیمین این حرفی که زدی یعنی چی؟! منظورت چیه؟!
_منظورم اینکه من حس ته ایل رو درک میکنم اونم مثل من بود چون قدرت خاصی داشت همه تخت نظرش گرفتن واینکه من اونو میبینم.
_جیمین داری چی میگی .
جین نگاه نگرانی به نامجون کرد و نامجون از حرف های جیمین تعجب کرده بود.
_جیمین توضیح بده همه چی رو.
_خودمم زیاد درباره اش نمیدونم ولی هر وقت که ماه توی آسمون بیرون میاد اونم میاد. میتونم ببینمش و برام از خودش میگه و گذشته اش رو بهم نشون میده. اینکه بهم گفته این اتفاق برای اون کسایی میوفته که این قدرت رو دارن میگفت خودش هم براش این اتفاق افتاده بود و حالا برای من.
_جیمین چند وقته که اینجوری شدی؟!
_فکر کنم نزدیک دو ماهی هست،ولی یه چیزی درباره اش عجبیه.
_و اون چیه ؟!
_یه حسی بهم میگه که اون برای این اومده که انتقام بگیره و اینکه داره سعی میکنه منو کنترل کنه.
_اوه خدای بزرگ،نامجون اگه این اتفاق بیوفته.
_همه مون نابود میشیم. دیگه چیزی نگفته؟!
_اون گفت میخواد به نفرو ببینه.
_نگفت اون کیه؟؟
_نه نگفت.
_نامجون باید این موضوع رو به پادشاه بگیم.
_نه، هیونگ نه،خواهش میکنم اگه بهش بگیم رسما منو تو اتاقم حبس میکنه.من نمیخوام اینجوری بشه.
_یه شرطی داره که ما به پدرت نگیم.
_چیه؟!
_اینکه بزاری برات بادیگارد بزاریم وهمیشه کنارتم باشن و حتی برای لحظه ای از کنارت تکون نخورن و وقتی که شب شد خونه باشی.قبوله؟!
جیمین اول فکر کرد و بعد از بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کرد با پیشنهاد نامجون موافقت کرد.وحالا استرسی به جون نامجون و حین افتاد و نگران بودن ولی هیچ کدوم خبر نداشتن که راننده ماشین عوض شده و برایشون چه نقشه ای کشیده. یونگی از توی شیشه نگاهی بهشون کرد وخندید.
🍓نظر دادن فراموش نشه و اون ستاره رو رنگی کنید.
در پارت های بعد بیشتر با قدرت جیمین آشنا میشم
واینکه بونگی میخواد چیکار کنه.
به دیلیم توی تلگرام هم سر بزنید
scenry_yuki
YOU ARE READING
Wings Of Destiny
FantasyName : Wings Of Destiny. Couple : Kookmin, Tegi, Namjin. Genre : Imagination, fantasy, romance, magic. Writer : Yuki Up days : نامعلوم. خلاصه: داستانی درباره پایان جنگ بین بال سفید ها و بال سیاه ها و آشتی آنها بعد از هزاران سال ولی هنوز افرادی بو...