من باید میبوسیدمت.
من باید جلوی چشم یه لشکر آدم که برای دیدن اون نمایش لعنت شده توی سالن حضور پیدا کرده بودن یه پسر رو میبوسیدم.
تو طوری رفتار میکردی که انگار عادی ترین کار دنیا رو باید انجام بدی اما من درست برعکس تو داشتم از ترس به خودم میلرزید.
اون پیر مرد که مثلا معلممون بود اجازه نداد من از نمایش نامهی ابکی پرنس و پرنسس کنار بکشم و نقش شاهزادهی سوار بر اسب سفید رو بدم به یکی دیگه چون میگفت که وقت کافی نداریم تا فرد جدیدی رو برای این کار آموزش بدیم.
درست میگفت اما باز هم دلیل نمیشد وقتی توی اتاقم تنها نشستم فحشهای جدیدی که ازت یادگرفته بودم رو نثار روح شریفش نکنم.
اصلا تو چرا باید هر روز به پنجرهی اتاق من سنگ پرت میکردی و نامههای خرچنگ قورباقهایت رو برام میفرستادی؟!
نکنه واقعاً فکر میکردی من شاهزادهای هستم که قراره پرنسسی زیبا چهره -که تو باشی- رو از چنگ اون جادوگر بکشه؟!
تهیونگ ، من ازت متنفر بودم.
چرا نمیتونستی بفهمیش؟!
YOU ARE READING
ADDICTED║VKKV
Fanfiction[معتاد/𝘼𝘿𝘿𝙄𝘾𝙏𝙀𝘿]🌙 «کیمتهیونگ ، من و تو فقط دوتا دوست معمولی هستیم؟!...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •پارتهای داستان کوتاه هستن •خوندن این کتاب تنها سیدقیقه وقت میگیره •چنل تلگرام @foxinside_o 🌙کاپل: ویکوک / کوکوی 🌙ژانر...