سهون کرایهی تاکسی رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد. تقریبا داشت پاهاش رو دنبال خودش میکشید. نگاهی به تابلوی نئونی کافهی هیونگش انداخت و بغضش بیشتر شد. دستگیره در رو چرخوند و به محض اینکه پای راستش رو توی کافه گذاشت صدای انفجاری باعث شد از ترس توی جاش بپره.
-استعفات مبارک...استعفات مبارک ... سهونی عزیزم.... استعفات م..با...ر...ک!!!
سهون به کاغذ رنگیهای توی هوا که انگار با بیحوصلگی تا روی زمین میرقصیدند نگاهی انداخت و بعد از اون به لبخند از کادر خارج شدهی هیونگش که یه کیک با طرح هندونه توی دستش داشت و با سرخوشی آواز بدون ریتمش رو میخوند. البته که کنار هیونگش، سوهو هم با یه صورت خنثی ایستاده بود و سعی میکرد با یه ریتم خاصی دست بزنه. نگاه سهون چرخید روی بنری که درست بالای سر جونگده آویزون بود.
سهونی بالاخره از جهنم یونگسان خلاص شد
با دیدن اون بنر سهون نتونست بیشتر تحمل کنه. با چونهای که میلرزید به هیونگش خیره شد و گفت:
+کت و شلوار گرووووونممممم...
جونگده برنامه یه استعفای رمانتیک رو چیده بود که تهش به یه شب هات توی معروفترین بار سئول ختم میشد، با کلی بدبختی سوهو رو راضی کردهبود که همراهشون برای مست کردن بره و خدا میدونه برای گرفتن کارت VIP چانگمین چند ساعت مجبور شد به پرچونگیهاش درباره اینکه چطور خودش به تنهایی و از صفر به این موفقیت بزرگ رسیده و فلان گوش کنه ولی اصلا فکرش رو نمیکرد که تا یک ساعت بعدی روی صندلیهای کافه نشسته باشه و با دستمال کاغذیهایی که سوهو از جعبه بیرون میکشه، اشکهای سهون رو پاک کنه و به داستانِ چطوری کت و شلوار تولید محدودم به فاک رفت گوش بده.
سوهو با صورتی که از انزجار توی هم رفته بود تکونی به پاش داد تا دستمال آبدماغیی که سهون رو کفشش انداخته بود رو کنار بزنه.
آقای کیم برای اینکه توی این جشن شرکت کنه به اندازهی یک هفته گیتار زدن و آواز خوندن توی کافه بهش دستمزد داده بود. هرچند به نظر میرسید جشنی در کار نیست ولی وجدان کاری سوهو نمیذاشت که همین الان از اون کافه فرار کنه و سردردی که به خاطر فینفینهای مداوم اون مرد چهار متری داشت شروع میشد رو ساکت کنه.
نی رو به لبهاش نزدیک کرد تا کمی از اون آب هندونهای که خودش هم توی آماده کردنش به آقای کیم کمک کرده بود، بخوره ولی سر و صدای آب دماغ گرفتن سهون بین سه تا دستمال کاغذی توی دستش فقط باعث شد لبهاش رو محکم روی هم فشار بده تا جلوی عق زدنش رو بگیره.
سهون با حرص سه تا دستمال توی دستش رو مچاله کرد و توی مشتش فشرد در حالی که به شیشهی کافه و تابلوی بستهاست خیره بود از بین دندونهاش غرید:
YOU ARE READING
Life Without Penis
Fanfiction⌊ 🔸 Life Without Penis🔸⌉ ⟝ On Going ... ↳🍌 Genres໑ ↲ فانتزی ~ مدرسه ای ~ کمدی ↳🍌 Couples໑ ↲ چانبک ↳🍌Summary໑ ...
