Part2

108 32 6
                                    

(گرگینه ها وقتی به ۱۰۰۰ سالگی می‌رسند می توانند به زنی زیبا یا مردی که می تواند با زن ها وارد رابطه شود تغییر شکل دهند،گرگینه ای که ۱۰۰۰ سال عمر کند شامل مرحمت الهی می‌شود و تبدیل به یک موجود الهی می‌شود،توانایی به این گرگینه بخشیده می‌شود که می‌تواند مانند یک غیبگو اتفاقات آینده را پیش بینی کند)

یونگی همانطور که قهوه ی تلخش رو می‌خورد رو به رئیس پکش گفت:
-چرا؟۳۸ سالته چرا نمیخوای بریم پیش غیبگو تا حداقل بفهمی جفتت قراره کی بیاد؟دیر نیست؟نمیخوای خودت ی قدم به سمتش بری؟
تا کی منتظر بمونی تا خودش بیاد؟
+بازم حرفای تکراری!
خودت خسته نشدی مین یونگی؟الان نزدیک ۱ هفته اس که هر روز میای و هر روز دقیقا همین حرف هارو تحویل من میدی.
-خودت خوب میدونی هیچ وقت هیچ کس نمیتونه ازت شکایت کنه که چرا جفت نداری چون بهترین آلفای پکی،چون همیشه کاملی،ولی به نظرم بسه هر چقدر هم که کامل باشی باید جفت داشته باشی،بلخره یکی باید سر و سامونت بده‌!
یکی باید حالتو خوب کنه !
+آااه،میون یونگی یعنی با اومدن من پیش اون غیبگو همه چیز درست میشه؟خودت که میدونی من اعتقادی ب اینجور چیزا ندارم..
-امتحانش که ضرر نداره بهتره بلند شی همین الان بریم پیشش‌.

جئون سری از روی ناچاری تکون داد و کت چرمش رو پوشید و تو آینه نگاه کوتاهی ب خودش انداخت،بلخره که خودش هم باید دنبال جفتش می گشت !
دروغ بود اگر می گفتند که در طی این مدت دنبال جفتش نگشته،مین یونگی دست راست جئون جونگکوک شاهد بود !
بعضی شب ها به دور از چشم بقیه به دنبال جفت رئیس و بهترین دوستش می گشتند اما دریغ از کمی نشانه،دریق از پیدا کردن !
پس باید حتی کمترین شانسشون رو هم امتحان می کردند !
یعنی رفتن پیش غیبگو !

بعد از طی کردن مسیر طولانی ای به کلبه ای رسیدند،غیبگو ی معروف برخلاف چیزی که درون داستان ها از اون تعریف می‌کردند توی پک نبود و کلبه اش به دور از پک بود..
تقریبا چندین مایل دور تر از پک !

یونگی نگاهش به نگاهِ خنثیِ جئون قفل شد !
مثل همیشه بود.
نفس عمیقی کشید و در کلبه رو باز کرد و بعد از رئیسش وارد کلبه شد.
و در کلبه رو پشت خودش جفت کرد.

نگاه همشون به هم قفل شده بود و که زن پیر شروع کرد به حرف زدن.
و طلسم سکوت بین خودشون رو شکست !

-فکر نمیکردم روزی جئون جونگکوک رو به روی من بشینه !
این اتفاق رو مدیون چی هستم؟
+اوه درست فکر کردی آجوما،دقیقا همینطوره که میگی!

جونگکوک پوزخند محوی زد و ادامه داد:
+شاید مدیون اون کسی ک قراره ازش بپرسم.

یونگی که دید جو مابینشون خیلی سنگینه سرفه ای کرد و گفت:
×ببخشید که وسط حرفتون می پرم ولی بهتر نیست که بریم سر اصل مطلب.؟
-درسته ! خب می شنوم !

+مبخوام درباره ی جفتم بدونم نشونه ای ازش بهم بده !

-میدونم که به حرفام اعتقادی نداری و بودنت اینجا برام عجیبه.
ولی مهم نیست !

غیبگو ذل زده بود توی چشم های مشکی به رنگ شب رهبر پک بلک مون،ذل زده بود و چیزی نمیگفت،انگار قدرت تکلم رو از اون گرفته بودند.
بعد از ۵ مین شروع کرد به حرف زدن !

-شب و روز،ماه و خورشید،سفید و سیاه،به زودی ملاقاتش میکنی،ولی ممکنه مشکلات جزئی و کوچکی برات پیش بیاد،کاریمبکنه که معنای عاشقی رو بفهمی و درکش کنی و به جنونی می رسی که نمی تونی حتی لحظه ای کنار خودت نداشته باشیش و ازش دور باشی !

همه چیز از دیدنش شروع میشه

جونگکوک با چهره ای خنثی به اون نگاه می‌کرد و بعد از تموم شدن حرفاش بدون زدن حرفی کلبه رو ترک کرد،یونگی هم بعد از تشکری سریع از کلبه خارج شد و به دنبال رئیسش رفت.
.
.
.
.
خب ابن از اولین پارت.
امیدوارم از داستان حمایت کنید و خوشتون بیاد.
لاو یو عال🦋

𝖳𝗁𝖾 𝗇𝗂𝗀𝗁𝗍 𝗈𝖿 𝗁𝗈𝗐𝗅𝗌 | 𝗄𝗈𝗈𝗄𝗏Where stories live. Discover now